۱۵ دقیقه در رابطه با یکی از روزهای آموزشی بهشت ( روز آموزش ۸ شهریور ۹۷ ) بخوانیم.
قبل از روز آموزش
گروه سنی ۷ تا ۹ سال
این هفته خاله نیلوفر پیشنهاد دیگهای برای طرحدرس داشتند و گفتند هر وقت دوست داشتیم اجراش کنیم. خاله نیلوفر:
برای نوشتن طرح درس این هفته که گذشت یه ایدهی دیگه هم داشتم، که نمیدونم از قبل اجرا شده یا نه.الان میپرسم که اگه اجرا نشده یا اگه خیلی از زمان اجراش گذشته من با ایده های جزئیتر خودم اون رو هم بنویسم بفرستم. ساخت ظرف غذا و آب برای پرندهها و گربههای تو حیاط بهشت و پارک کنار بهشت. البته مطمئن نیستم گذاشتن ظرف غذا و …توی پارک بدون مشکل باشه از نظر نگهبان پارک. ولی خب به نظرم این کار میتونه باعث دوستی با حیوونا و مهربونی با اون ها بشه که خب خیلی قشنگه.
من هم دوست داشتم این ایده رو و تعریف کردم که داداشم وقتی بچه بود یه لونه پرنده درست کرد و گذاشت بالای دیوار. لونه رو با چوب درست کرده بود و هنوز همونجا هست.
نظر خاله عاطفه هم این بود که:
منم دوس دارم این کارو. هم از این جهت که پارک زیبا میشه اگه خونههای خوشگل و رنگی منگی بسازیم، هم بقیه بچههایی که میرن پارک میبینن و روشون تاثیر گذاره هم باعث میشه مهربونی زیاد شه. به نظرم میشه چسبوند به این بازیای که با بچهها صدای حیوونا رو در میارن و ادامهش بشه خونشون کجاست و گفت و گو و ….
دوباره در مورد طرح درس صحبت کردیم خاله زهرا قرار شد سایت اجوکیشن رو چک کنه و خبر بده. خاله عاطفه هم این پیشنهاد رو داشت: یه چیزی دیدم من این مدلی بود که یه سری نِی رنگارنگ رو تیکه تیکه کرده بودن (یه عالمه شده بود) بعد چسبهای پهن رو طوری که قسمت چسبیش به سمت بچه ها باشه چسبونده بودن به دیوار ، بعد از بچهها میخواستن که با اون تیکههای نِی نقاشی بکشن.. مثل کار با پارچهمون میشه تقریبا.
بجای چسب پهن میشه از این شیشه مات کنها که سراسریه استفاده کرد.
به نظرم پیشنهاد خوبی اومد و شیشهماتکن و نی خریدم تا همین ایده بشه طرح درس کلاسمون.
بازی صدای حیوونا
روز آموزش قبل بازی رو یه مقدار تغییر دادیم و از ماسک استفاده کردیم. یه مقدار هم به شکل بداهه سعی کردیم نمایش داشته باشیم. این بار خاله عطیه پیشنهاد داد که نمایشنامه آماده کنیم. قرار شد خود خاله بنویسه، من هم اگه تونستم تلاشم رو بکنم. خاله چون قصههای عطی رو نوشته بهتر بلده این کار رو.
خاله دو تا قصه آماده کرد، قصه اول رو گذاشت تو گروه اجرایی تا بقیهمون در موردش نظرمون رو بگیم و دومی رو هم برای من فرستاد که اگه دوست داشتم راوی باشم، از قبل آماده باشم :
- قصه (نمایشنامه) شیره هم میدونه ترس چیه.
- قصه (نمایشنامه) پس من میتونم چیکار کنم؟🤔
گروه اجرایی روز آموزش بهشت
خاله مینا لیست مربیهای روز پنجشنبه رو هماهنگ کردن و گذاشتن تو گروه. خاله زهرا که مربی آزاد بود در مورد طرح درس بقیه گروه سنیها سوال کرد. ایدههایی که تو مهد داشتند اینها بود:
خاله عطیه: واسه این هفته من فکر کردم میتونیم با بچهها برای همهی گروه سنیا بستنی یخی درست کنیم، با لیمو و شکر و آب، تمرین کنیم که یکم یکم شکر بریزیم نمیدونم فردا میانوعده چیه ولی فک کنم حس خوبی باشه بچههای مهد میان وعدهی بهشتو (اگه فردا میان وعده نداریم) درست کنن در مرحله ی بعد میتونیم یه آزمایش کنیم، از آشپزخونه آبمیوهگیری رو قرض بگیریم و مسئولیت حفظ و نگهداریشو کل کلاس به عهده بگیریم، بعد آب کلم قرمزو بگیریم و بریزیم تو شیشه و بهشون یه قطره آب لیمو و بیکینگ پودر اضافه کنیم تا رنگاشون تغییر کنه، بچهها هم میتونن خودشون آزمایشو انجام بدن، بعدش میتونیم با رنگامون نقاشی بکشیم(رنگامون رقیقه، نمیدونم که با حرارت دادنشون رنگا عوض میشن یا نه، اگه نشن خیلی خوب میشه)(اگه رنگای گیاهی دیگه ای هم پیدا کنیم خیلی خوب میشه،مثلا آب گوجه)
خاله زهرا: اگه میان وعده نباشه اولی خیلی خوبه و عالی میشه ! ولی اینکه این آزمایش ها رو انجام بدیم نمیدونم بچه ها دوست داشته باشن یا نه
!؟؟و نمیدونم اون رنگ آمیزی میشه انجام داد یا نه!؟
خاله عطیه: به نظرم اگه بتونیم یه میان وعدهی پشتیبان داشته باشیم اکیه و اینکه راجب جالب بودنش نمیدونم، یه پیجی تو اینستا هست یه آزمایش مشابه رو باباهه برای بچش که حدودا ۵ سالش بود اجرا کرد بچه خیلی هیجان زده شد.راجب نقاشی کردن باهاش هم نمیدونم چقد عملی باشه، یه چیزی تو مایههای آبرنگه یکم رقیق تر، اگه با جوشیدن رنگش عوض نشه فک کنم بشه غلیظ ترش کرد،و اینکه میتونیم رو پارچه هم نقاشی کنیم. احتمال زیادی هست که طرح درسمون نگیره،طرح درس جایگزینمون خمیر بازیه.
تو گروه این بحث هم مطرح شد که فریزرمون خرابه و احتمالا بچهها نتونند بستنی درست کنند.
روز آموزش
چهارشنبه قرار شد صبح حدود نه بهشت باشیم تا خاله فرزانه بتونه زودتر ناهارمون که آش بود رو آماده کنه. رفتم سمت بهشت، رسیده بودم دوراهی قپون که متوجه شدم یادم رفته تخم هندونهها رو بیارم. تصمیم گرفتم برم در رو باز کنم که خاله پشت در نمونه و برگردم سراغ تخم هندونهها. یه کم بعد از اینکه من رسیدم، عمو محمد هم اومد. برگشتم سمت خونه و تخم هندونهها رو برداشتم. ( و خب اون بچهای که قرار بود با هم هندونه بکاریم، امروز نیومد)
قصهی دومی که خاله عطیه نوشته بود رو نخونده بودم، وقتی رسیدم هنوز بچهها نیومده بودن. دو بار قصه رو خوندم تا اگه فرصت شد و راوی شدم، بتونم روون بخونم. خاله گفت اگه تو کلاس دوست داشتی میتونی بخشهاییش رو تغییر بدی و مشکلی نیست.
دو تا از بچههای مهد اومدن، تو حیاط شروع کردیم با توپ بازی کردن. توپمون افتاد سمت باغچه. اونجا یه گیاهی دراومده بود، گفت باغچه رو من آب دادم و این دراومده. بهش دست میزد و گفت تو هم دست بزن. گفتم دستم رو گاز نمیگیره. گفت نه. دستم رو بردم سمتش، بعد کشیدم عقب، گفتم تیز نیست؟ گفت نه و دستم رو برد سمت گیاهه. گفتم بکنمش؟ گفت نه از گِل دربیاد میمیره. گفتم خب. بعد رفتیم اون سمت حیاط. همونجایی که گلدونامون هست. گفت اینا رو هم من آب دادم و بزرگ شدن. ( عکس آب دادن به گلها تو گزارشهای قبلی هست. ) گفتم با چی آب دادی ؟ گفت آفتابه. گفتم معلومه چه قدربزرگ شدن ؟ گفت آره. گفتم به غیر از آب بهشون غذا هم میدی ؟ مثلا برنج. گفت نه، برنج بخوره دلش درد میگیره. اینها فقط گل میخورن.
چون قبلا تو جلسه پایان روز آموزش بهشت صحبت کرده بودیم و تصمیم گرفته بودم با لهجه خودم با بچهها صحبت کنم و نه لهجهی اونها، یه جا بهم گفت در کمد رو اِسه کن. گفتم در کمد رو اِسه کن، یعنی در کمد رو ببند؟ گفت آره.
با بچهها دور هم صبونه خوردیم و یه کم وسطی بازی کردیم. بعد کلاسها شروع شد. طول روز حواسم بود که اگه موقعیتش شد نمایش رو اجرا کنیم ولی بچهها خودشون مشغول بازیها و فعالیتهای مختلف بودن.
کلاس ۷ تا ۹ سال – روز آموزش
تعداد بچههای هفت تا نه سال و نه تا دوازده سال کم بود و قرار شد منو و خاله سمیه و عمو محمدرضا دو تا کلاس رو یکی کنیم و با هم بریم سر کلاس. وسایل رو بردم و طرح رو برای بچهها توضیح دادم به محض اینکه صدای خودم رو بلند شنیدم این فکر به ذهنم رسید که این طرح درس برای گروه سنی مهد مناسب تر بود. دو تا از بچهها طرح درس رو دوست نداشتند. سه نفر دیگه همراه عمو محمدرضا و خاله سمیه مشغول شدن.
تجربه بهم نشون داده که بچهها به ظاهر عموها و خالهها توجه میکنند و گاهی ممکن این موضوع تمرکزشون رو نسبت به فعالیتها کم کنه. بنابراین بینمون این قرار رو داشتیم که تا جایی که میتونیم ظاهرمون تو فرهنگ خود بچهها و ساده باشه. خاله سمیه چند هفتهاس که به جمعمون اضافه شده و ظاهر خاله سمیه برای یکی از بچهها جای سوال داشت. خاله و من چند بار توضیح دادیم که تو میتونی سوالهایی رو از بقیه بپرسی که خودشون بهت اجازهی پرسیدن اونها رو داده باشن و هر کسی حق داره بخواد در مورد مسائلی صحبت نکنه.
یکی از بچهها گفت من مثل هفتهی قبل دوست دارم روی شیشه نقاشی کنم. گفتم بیا بریم پیش خاله زیبا و با اون صحبت کن، ببین امکانش هست یا نه. (خاله زیبا مربی آزاد بودن)
قرار شد من و اون یکی بچهمون ( که تو گروه سنی ۷ تا ۹ سال بود ) بریم یه کلاس دیگه تا بقیه بچهها و خاله و عمو بتونند کارشون رو بکنند. این طوری شده بود که میگفت چون جواب سوال و خواستهام رو نمیگیرم منم کار شما رو خراب میکنم. کلاس تو اتاق آبی بود. من و اون بچه رفتیم اتاق نارنجی و شروع به صحبت کردیم.
صحبت در مورد دوچرخه اش شد و من از کوچهمون و دو تا دوچرخهی داغون و کوچیکی که داشتیم و چهارتایی ( من، داداشم، دخترعموم و پسرعموم ) باهاشون بازی میکردیم، گفتم. پرسید ترک همدیگه میشتید، گفتم آره. گفت منم میشینم با داداشم. بعد در مورد موتور صحبت شد. گفتم که روز اولی که داشتم یاد میگرفتم تصادف کردم. این طوری که کلاچ رو نمیتونستم خوب نگه دارم و موتور پرید و … . اونم از داداش بزرگترش گفت ( که تو گروه سنی ۹ تا ۱۲ ساله ) و اینکه با موتور پدرش بلده رانندگی کنه. بعد در مورد کلاس قرآنی که میره بهم گفت. گفتم من زیاد بلد نیستم بخونم. گفت چرا. گفتم کلاس نرفتم. میتونم جایی که تو میری بیام؟ گفت اره. ولی باید درست بخونی. پیرمرد هم میاد ولی اگه بلد نباشه قاری با شلنگ اون رو هم میزنه. بعد هم یه سوره رو با صوت برام خوند. بعد یه مقدار در مورد جن صحبت کرد و گفت اگه از جن میترسی بیا پیش قاری. یکی میترسید قاری دستش رو گرفت یه چند تا آیه خوند و دورش فوت کرد، الان دیگه نمیترسه.
دوباره برگشتیم کلاس آبی و اون بچه میخواست کار خاله رو خراب کنه. خاله هر بار بهش توضیح میداد که دوست نداره جواب همهی سوالها رو بده و این تفاوتها رو لازمه بپذیره. بعد چون بحث در مورد خالکوبی بود من پیشنهاد دادم با گوشیم در مورد طرحهای خالکبوی سرچ کنیم.
طرحهای مختلف رو دیدیم. بچهها دوست داشتن بدونند کجا این کار رو میشه انجام داد. مثل اینکه هفتهی قبل هم با سوزن و خودکار سعی کرده بودن واسه خودشون خال بزنن. و میگفتن که برادر بزرگشون ( که بالای ۱۸ ساله ) هم خالکوبی کرده. بهشون گفتم که با سوزن قشنگ نمیشه و امکان بیماری هست. اگه دوست دارید بزنید بعد از اینکه بزرگ شدید، میتونید برید جاهایی که مطمئنه.
بعد کم کم چیزهای دیگهای سرچ کردم، مثلا عفونت محل خالکوبی، یا پاک کردن خالکوبی. این عکسها رو هم دیدن و در موردش حرف زدیم. در مورد آدرس هم سرچ کردیم. به یه آدرس کلی راضی شدن. انقلاب، خیابون فلان.
تو کلاس دو تا کار درست شده بود که یکیش ( همونی که خاله درست کرده بود ) تو جابه جایی بردن به حیاط نهایتا خراب شد. ولی یکی دیگه سالم موند و گذاشتیم زیرزمین.
بعد از کلاس – روز آموزش
بچهها داشتند تو حیاط فوتبال و وسطی بازی میکردند و باز تو این بازیها چالشها و اختلاف نظرهایی بود که همه سعی میکردن مدلی که بلدن باهاش برخورد کنن. یکی دو تا از بچهها برای اینکه نیازشون برآورده بشه فکر کرده بودند، توپ رو از بقیه بگیرند یا بندازن بالای دیوار. یا به سمت بقیه سنگریزه پرت کنند. چند تا از بچهها با فوتبال دستی که خودمون خرابش کردیم، مشغول بازی بودند. چند نفری هم با گچ روی زمین برای بازی لی لی داشتند آماده میشدند.
چند تا از بچهها دوست داشتند آب بازی کنند و از بقیه نپرسیده بودن که اونها هم دوست دارند یا نه. برای آببازی هم از پارچ و لیوان و … میخواستن استفاده کنند. ازشون خواستم صبر کنند تا کسایی که دوست دارند، فقط تو حیاط باشن و برای آب بازی هم از پیالههای پلاستیکی استفاده کنند. چند نفری مشغول بازی شدند. آخرش اینطوری بود که تو همون جمع چند نفری دیگه دوست نداشتن بازی کنن و چند نفر دیگه دوست داشتند. اونهایی که دوست داشتند بازی کنند قرار استفاده از پیاله پلاستیکی رو هم رعایت نکردن و با قابلمه و آبی که شاید خیلی تمیز نبود، بازی میکردند.
چند تا از بچهها هم برای درست کردن ناهار و تمیزکاری سفره صبحونه و ناهار دوست داشتند کمک کنند.
جلسه پایان روز آموزش همره بچهها
صبح یکی از مادرها گفته بود که بچههای بزرگتر بچههای کوچیکتر رو میزنند و نگران این موضوعه. خود بچهمون هم دوست نداشته مادرش بره. این اتفاق بین چند تا از بچهها میافته و باز داشت تکرار میشد. قرار شد اول جلسه رو بذاریم و بعد ناهار بخوریم.
چند از بچهها هنور وقتی جلسه میشه، توی حلقه نمیشینن و لازمه منتظرشون بشیم. یا اینکه دوس دارن بیشتر خودشون صحبت کنند و براشون فرقی نمیکنه عروسک دست کی باشه. تقریبا همه به نوبت در مورد لحظاتی که بهشون خیلی خوش گذشته بود یا ناراحت شده بودن، صحبت کردن.
سعی میکردم تو جلسه تصمیمگیری نشه ولی در مورد کتک زدنها چون بحث روز بود، پیشنهاههایی داده شد. مثل اینکه دیگه اون فرد نیاد بهشت. یا کیسه بوکس برای موقعی که عصبانی هستیم داشته باشیم.
چون چند روز گذشته و دارم این گزارش رو مینویسم، چیزهایی که گفته شد یادم نمیاد. لطفا اگه بقیه خالهها و عموها یا احتمالا بچهها یادشون میاد، بدون اسم بردن از فردی که پیشنهاد یا حرفی زده تو بخش دیدگاهها صحبتهای جلسه رو بگن.
بعد رفتیم ناهار و این باز ناهار توی صف داده میشد یکی از بچهها صف رو رعایت نکرده بود و سر این موضوع با خاله زهرا بحث داشت. موقعی که ما سر ناهار بودیم اون میزد به در آشپزخونه، رفتم سمتش و سعی کردم احساس و نیازش رو بشنوم و نمیدونم چه قدر موفق بودم. در نهایت قرار شد خودش و خاله زهرا صحبت کنند و من برگزدم سر سفره.
جلسه پایان روز آموزش مربیها
دور هم نشستیم و در مورد روز صحبت کردیم. در مورد اینکه چه جوری بچهها رو با تفاوتها و احترام بهشون آشنا کنیم. در مورد کنترل خشم و البته در مورد اردوی هفتهی بعد و اینکه اگه بشه به جای چیتگر بریم جای دیگهای که خلوتتر باشه.
عکسهایی از بچهها و کلاس مهد:
سعی کردم تو این نوشته از نگاه خودم روز آموزش بهشت رو براتون تعریف کنم. توصیفهای احتمالی بقیه مربیها در قالب پستهای بعدی هم میتونه به کامل شدن تصویرتون از روز آموزش بهشت کمک کنه.
منتظر نظرتون تو بخش دیدگاهها هستم.