021-55795002 info [att] tashilgar [dott] net
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
آموزشروزهای آموزشی بهشت

موسسه بهشت کودکان – روز آموزش ۱ شهریور ۹۷

بازی با ماسک
بازی با ماسک
1.47Kبازدید

۱۵ دقیقه در رابطه با یکی از روزهای آموزشی بهشت ( روز آموزش ۱ شهریور ۹۷ ) بخوانیم.

قبل از روز آموزش

تو گروه سنی هفت تا نه سال خاله نیلوفر پیشنهادی برای طرح درس داشتند. هدف این طرح درس صرفه‌جویی در مصرف آب بود.

به این صورته که یه سطل آب و یه لیوان پلاستیکی روی حوض بذاریم.
و یه گلدون گل با خاک خشک توی یکی از کلاس‌های بالا.
هدفمون این باشه که یه لیوان آب به گلدون بدیم.
اما یه سطل آب رو پر می‌کنیم.
توی مسیر حیاط تا کلاس پیشه گلدون، یه سری مانع می‌ذاریم که نیاز به استفاده از آب داشته باشه.
بچه‌ها باید آب رو به شکلی مدیریت کنن تو موانع که در نهایت اندازه‌ی اون لیوان پلاستیکی آب بمونه توی سطل آبشون.
۳ تا ۵ تا مانع طراحی می‌کنیم.
مثلا یه جا یه مسواک تمیز و خمیر دندون می‌ذاریم و از بچه ها می‌خوایم که یکیشون داوطلب بشه و مسواک بزنه.
یه مانع می‌ذاریم که یکی با گل خیس یه چیز ساده و سریع درست کنه و در نهایت دستشو با حداقل آب بشوره.
یه مانع می‌ذاریم که یه بخش علامت زده‌ی حیاط رو بشورن. و اینجوری با آبپاشی کردن کم و ساده حیاطو بشورن تا آب سطل تموم نشه.
توی راه پله هم تو این فکرم که یکی از مربی‌ها اگه بود و تونست ازشون یه لیوان آب بخواد برای رفع تشنگی، شاید یه چالش انسان دوستانه محسوب بشه که نمیدونم چقدر درسته،این یه تیکه طرح درسمو خیلی نقد کنید لطفا!!!
و بعد در نهایت یه لیوان آب به گلدون بدن. و اگر احیانا آبی اضافی اومد ازشون بپرسیم راجع به اینکه چه استفاده ای میشه الان یا بعد با نگهداریش،ازش کرد.

من فکر می‌کردم اگه موانع یا مراحل مختلف به شکل یه نقشه برای بچه‌ها مشخص بشه، امکان اینکه اجرا بشه میره بالا. پیشنهاد دیگه ام هم این بود که شاید بشه به جای گلدون ماهی باشه و بچه‌ها بخوان آب تازه بهش برسونند. در مورد خوردن از آبی که بچه‌ها از سطل میارن هم، فک می‌کردم شاید بهداشتی نباشه.

عمو سهند پیشنهاد استفاده از پارچ و درست کردن شربت برای همه رو داشتند و در مورد نحوه‌ی اجرای این موضوع و امکان شدن یا نشدنش با هم صحبت کردیم.

با خاله زهرا و خاله عطیه رفته بودیم برای خوندن کتاب‌های کتابخونه بچه‌ها، صحبت در رابطه با روز آموزش هم داشتیم، خاله عطیه پیشنهاد کمد داشتن بچه‌ها تو بهشت رو داد و اینکه احتمالا این طوری بتونیم، هر کدوممون مسواک و یه سری وسایل شخصی تو بهشت داشته باشیم و ازشون استفاده کنیم. در مورد اینکه اگه پول‌های مخصوص برای بازی داشته باشیم، بازی فکری‌هامون کمتر خراب میشن یا نه هم یه مقدار صحبت کردیم. شاید این طوری بچه‌ها از کارت‌های بازی‌فکری به عنوان پول برای بازی‌هاشون استفاده نکنند. خاله زهرا ایده‌ی طراحی و داشتن پول بهشتی رو داشت و البته فکر می‌کرد خراب شدن بازی فکری‌ها لازمه ریشه‌یابی بشه. و طراحی و داشتن پول هم نیاز به بررسی بیشتر داره. خاله زهرا فکر می‌کرد مثلا ایده‌ای مثل مسواک داشتن رو بدون کمد هم می‌تونیم پیاده کنیم. این طوری که اسم بچه‌ها رو روی مسواک‌ها بزنیم و دست مربی بچه‌ها باشه.

خاله مینا هماهنگی حضور مربی‌ها رو انجام دادند، بین من و عمو شاهین یکیمون باید مربی آزاد می‌شد. مثل اینکه هفته‌های قبل عمو از بچه‌ها کتک خورده بود و فکر می‌کرد اگه تو کلاس باشه، می‌تونه با بچه‌های کمتری تو ارتباط باشه. برای من هم زیاد فرقی نمی‌کرد، بنابراین قرار شد، من مربی آزاد باشم.

مربی آزادها تو راهرو و حیاط هستند تا اگه بچه‌ای دوست نداشت تو کلاس باشه، آموزش به صورت فردی و با راه‌های دیگه ادامه پیدا کنه. برای این کار لازمه مربی آزاد از فعالیت‌ها و طرح درس‌ کلاسا با خبر باشه. این موضوع کمک می‌کنه که مربی آزاد با توجه به هدف طرح درس ( که با توجه به شناخت مربی‌ها از بچه‌ها و نیاز بچه‌هاست) نوع ارتباط خودش رو مشخص کنه.

بنابراین تو گروه در مورد طرح درس بقیه‌ی گروه‌های سنی سوال کردم. فکر می‌کردم گروه سنی نه تا دوازده سال می‌خوان برای اردویی که داریم ماکت چادر مسافرتی درست کنند. در رابطه با کلاس مهد هم خاله عطیه توضیح داد که:

ما بیشتر طرح درسمونو راجبش صحبت کردیم و یه بخشاییشم فردا قراره صحبتهای نهاییشو کنیم.طرح درسمون دو بخش مهارت دست و بازی حرکتی-تمرکزی رو داره. تو بخش اولش با بچه ها چیزای دایره‌ای پیدا می‌کنیم و دایره‌های بزرگی می‌کشیم و با قیچی میبریمشون؛ در قسمت دوم از این بازیها میکنیم:

طرح درس مهد
طرح درس مهد

هفته‌ی قبل وقتی داشتیم کتاب می‌خوندیم، یکی از بچه‌ها دوست داشت هندونه بکاره که تخم هندونه تو بهشت نداشتیم. طول هفته تخم هندونه‌‌ رو تو خونه جمع کرده بودم که بیاریم و بکاریم، ولی صبح یادم رفت با خودم ببرم بهشت.

روز آموزش

دیر اومدن بچه‌ها – صحبت با عمو آریا در مورد طرح درس – لاک آوردن بچه‌ها

صبح که رسیدم سه تا از بچه‌ها رسیده بودند. دو تا پسرا که تو رده سنی مهد هستند با عمو آریا و عمو نوید، طبقه‌ی بالا بازی می‌کردند. یکی از دخترا هم که تو رده سنی ۹ تا ۱۲ سال هستش، داشت با خاله زهرا و خاله عطیه با مقوا و فکر کنم نمد، برای کلاسشون پا درست می‌کردند.

عمو آریا گفت که برای طرح درسشون می‌خواسته یه چیزی بیاره که روش بشینند و یه طرحی رو نقاشی کنند ولی یادش رفته و اگه بشه جاهامون رو با هم عوض کنیم. گفتم خاله نیلوفر به عمو شاهین گفته شاید امروز نرسه بیاد و اون هم کمک لازم داره. یه کم فکر و تقسیم کار کنیم. پیشنهادهایی که به ذهنمون رسیده بود، پانتومیم بازی کردن، اوریگامی و مدیتیشن بود.

بچه‌ها یه مقدار دیر اومدن و کلا تعداد بچه‌ها کمتر از روزهای قبل بود. یکی از دخترامون با خودش لاک آورده بود. یه چیز دیگه هم داشت که بعد اینکه لاکش خشک می‌شد، میزد روش. باحال بود. کنارش نشستم تا لاک زدنش تموم شه و توضیح دادم که ما با خودمون وسیله و خوراکی بهشت نمیاریم. هر چی بخوایم اگه تو بهشت داشته باشیم از عموها و خاله‌ها می‌گیریم. قرار شد کیفش زیرزمین باشه و موقع رفتن از من بگیره.

شروع صبحونه – صحبت در مورد گرسنه شدن – مربا خواستن – دل‌درد یکی از بچه‌ها

سفره‌ی صبحونه رو تو اتاق صورتی پهن کردند و صبحونه، نون و پنیر و چایی داشتیم. یکی از بچه‌های مهد رفته بود تو کمد. عمو نوید بلند شد بره یه چیزی بیاره که اون بچه فکر کرد داره میره سراغش تا از کمد بیارتش بیرون. وقتی دید عمو اصلا با اون کاری نداره و داره رد میشه، چهره‌اش برام جالب بود. گفتم صبحونه نمی‌خوری. گفت نه. گفتم ناهار ساعت یک و نیم میدن. با لهجه خودش گفت: کی نان پخته می‌کنند؟ گفتم ساعت یک و نیم نان پخته می‌کنند. (لهجه‌شون رو دوست دارم و فکر می‌کردم بهتره با لهجه خودش صحبت کنم) تا اون موقع گرسنه‌ات میشه. گفت آره. نشست سر سفره.

گفت من مربا می‌خوام. گفتم فکر کنم امروز پنیر داریم، باز اگه دوست داری برو از خاله مریم بپرس. رفت و اومد گفت امروز مربا پخته نمی‌کنند. نشست سر صبحونه. تو جلسه پایان روز خاله عطیه تعریف می‌کرد که اون بچه قندون رو گذاشته نزدیک خودش و یه جاهایی قند و نون می‌خورده. مثل اینکه قند دوست داره.

یکی از بچه‌ها رو موقع صبحونه بیرون اتاق دیدم، دقیق یادم نیست ولی فکر کنم همراه یکی از خاله‌ها بود. همون بچه‌ای که هفته قبل با هم کتاب خونده بودیم. دل درد داشت، پیشنهاد چایی نبات داده شد و اومد سر صبحونه تا چایی نباتش رو بخوره. بهش گفتم که یادم رفته تخم هندونه‌هایی که جمع کرده بودم رو بیارم. و اینکه هفته بعد سعی می‌کنم یادم بمونه و بیارم.

کم بودن تعداد بچه‌ها – وسطی – فوتبال – من پام مشکل داره گفتن

بعد از صبحونه رفتم تو حیاط و کم کم وسطی بازی کردن شروع شد. این بازی‌های حرکتی صبح سرحال‌مون میاره واسه کلاس‌ها. تو بازی یکی از بچه‌ها آروم می‌انداخت توپ رو. ما هم حرکتمون رو به صورت آهسته می‌رفتیم. عین این فیلم‌ها که جلوی گلوله جاخالی میدن. یا عمو آریا پیشنهاد چرخشی رو داد این طوری که هر کدوممون دایره‌های مختلف رو حرکت می‌کردیم. دو تا از بچه‌ها از راه رسیدن. خواهر و برادر بودن و کم کم به جمعمون اضافه شدند.

خاله عطیه، خاله زهرا و عمو نوید با بچه‌های مهد رفتند سر کلاس. ما هم تصمیم گرفتیم بازی رو ادامه بدیم ولی با صدای کمتر تا کلاس‌ به هم نریزه.

بعد تیم کشی کردیم و فوتبال رو شروع کردیم. من دوستم که باهاش کتاب خونده بودم رو اول کشیدم و همین‌طوری تیم‌ها تکمیل شد. قرار شد با سنگ، کاغذ، قیچی زمین‌ها مشخص بشه. ارزیابی من از لحن بچه‌ای که از تیم مقابل اومده بود برای سنگ، کاغذ، قیچی با هم‌تیمی من این بود که فکر می‌کنه برنده میشه. شاید چون هم سنش بیشتر بود و هم فکر می‌کرد هم‌تیمی من خوب بلد نیست.

ما سنگ، کاغذ، قیچی رو بردیم و هم‌تیمیم سمتی که درخت نبود رو انتخاب کرد. من فکر می‌کردم فرقی نداره. ولی فرق داشت و بهم گفت سمتی که سایه بود رو انتخاب کرده. خیلی لذت بردم از دقتی که کرده بود. بعد متوجه شدم تیم مقابل هم این طرف که سایه بوده رو دوست داشته.

فوتبال
فوتبال

بازی خیلی لذت‌بخش بود برام. و یه جای بازی و دیالوگی که رد و بدل شد، برام عجیب و خاص بود. ازش یاد گرفتم و الان هم که دارم ازش می‌نویسم ذوق و هیجان دارم. این طوری بود که ما حمله کرده بودیم و بعد از حمله، به سمت دروازه‌ی خودمون برمی‌گشتیم. به هم‌تیمیم گفته شد: ببین چه طوری راه میره! انگار گنده‌ی محله! هم تیمیم بدون اینکه برگرده، ناراحت یا عصبانی بشه گفت: خب من پام مشکل داره. این جمله انگار که با درک یه آدم بالغ گفته شده باشه، پر از پذیرش بود و هیچ احساس شرمی ( که شاید بچه‌ها از بدنشون، وقتی که به خاطر تفاوتشون مخاطب قرار می‌گیرن، داشته باشن ) نداشت.

میان وعده – صحبت در مورد خواستن وسایل

خاله مریم برامون هلو انجیری آورد و ما هم یه کم استراحت کردیم. بعد هممون خسته بودیم. بازی رو تموم کردیم. عمو آریا اوریگامی رو با چند از بچه‌ها شروع کرده بودند.

اون بچه‌ای که کیفش رو داده بود تا موقع رفتن بذارم زیرزمین، کیفش رو می‌خواست. سعی کردم باهاش صحبت کنم. ولی توی راهکار یا تقاضا ( کیف خواستن ) گیر کرده بودم و نمی‌تونستم نیازش رو بشنوم. یه جا هم فکر کردم وقتش شده که از نیاز خودم بگم که میخوام مطمئن بشم از اینکه به حرفی که زدیم و قراری که گذاشتیم، پایبندیم. داشتیم صحبت می‌کردیم که متوجه دعوای دو تا از بچه‌ها شدم. همون دو تا بچه‌ای که با هم سنگ، کاغذ، قیچی کرده بودند و در مورد راه رفتن یکی‌شون با هم صحبتی داشتند.

دعوای دو تا از بچه‌ها – قدرت حمایتگر – سوال داشتن در مورد راه کم کردن دل درد

تو بهشت وقتی دعوا میشه، مربی ها سعی می‌کنند تا جایی که امکانش هست، وارد نشن و خود بچه‌ها مشکلشون رو حل کنند. مگر اینکه امکان آسیب بالا باشه. که وارد میشیم و سعی می‌کنیم کمک کنیم تا در مورد مشکلشون صحبت کنند. بنابراین سعی کردم از هم جداشون کنم و بینشون باشم. نتونستم درست بینشون فاصله ایجاد کنم و همین‌طوری که داشتند سر هم داد میزدند. یکی‌شون این راه به ذهنش رسید که با لگد اون یکی رو بزنه. لگد محکم بود و خورد تو پهلوی بچه‌ی کوچیکتر. دردش شروع شد و افتاد روی زمین و بلند گریه می‌کرد.

حدسم از حس بچه‌ای که لگد زده بود، شکه شدن و ترس بود. خودم هم خیلی زیاد عصبانی و ناراحت بودم. سعی کردم متوجه دلیلش بشم و تو دلم تکرار می‌کرم دلیلش اون بچه‌ای که لگد زد نیست. عمومحمد مثل اینکه متوجه حال من شد و همراه بچه‌ای که لگد زده بود، از اونجا فاصله گرفتند. من صلح و ارامش دوست داشتم و فکر کنم عدالت. برای برآورده نشدن اینها ناراحت و عصبی بودم. یاد عدالت ترمیمی افتادم، به کسی که سیستم یا شرایط دردی رو داده، توجه می‌کنند.

شروع کردم، شنیدن بچه‌ای که درد داشت رو. گفتم خیلی درد می‌کنه؟ گفت اره. گفتم دوست داری عین صبح، چایی با نبات رو امتحان کنیم؟ گفت: نه. گفتم دوست داری دراز بکشی؟ گفت: آره. با هم رفتیم تو اتاقی که عمو آریا و بچه‌ها داشتند اوریگامی درست می‌کردند. بچه‌ای که لگد زده بود هم اونجا بود. گوشه‌ی اتاق صورتی زیر ال سی دی دراز کشید. گفتم دوست داری دلت رو بمالم؟ گفت: نه. گفتم دوست داری پتو بیارم که گرمش کنیم؟ گفت: اره. کلید رو از عمو محمد گرفتم و رفتم از زیرزمین براش پتو آوردم.

کنارش نشسته بودم، بچه‌ای که لگد زده بود، برگشت گفت: به من فحش داده، تقصیر خودشه، من زدمش به مادرش هم میگم. گفتم ترسیدی و نگرانی از دردی که داره میکشه؟ چون بدنش داره از درد میلرزه. گفت نه نترسیدم. ( قضاوت و ارزیابی من این طور نبود، هنوز فکر می‌کردم، می‌ترسه)

بلند شدم و جمعی که داشتند اوریگامی درست می‌کردند رو مخاطب قرار دادم، کسی می‌دونه برای دل‌درد چی کار میشه کرد؟ بچه‌ای که لگد زده بود گفت: من به پهلوش نزدم، تقصیر خودش بود. ( حتی اگه ما دنبال مقصر نگردیم، وقتی باهامون مدل عدالت تنبیهی و این فکر که چه کسی مقصره برخورد شده باشه، هر حرفی رو امکان داره، این طوری بشنویم) گفتم: نه نه، نمیگم چه اتفاقی افتاده، در مورد اون می‌تونیم بعدا صحبت کنیم. الان داره درد میکشه، دنبال راهیم برای کم شدن دل دردش.

گفت: من وقتی دل درد می‌گیرم، مادرم میگه برو دستشویی، بهتر میشی. با بچه‌ای که درد داشت، چک کردم. دوست داری دستشویی رفتن رو امتحان کنی؟ گفت: اره. گفتم: میخوای خودت همراهش بری؟ گفت: آره. اومد سمتش و بوسیدش. گفت بلند شو، دیگه نمی‌زنمت. سه تایی تا حیاط رفتیم و من ازشون جدا شدم. برگشتن و گفت که بهتره.

ماسک برای یکی از بچه‌ها – بیایین حیوون باشیم – پیشنهاد خاله عطیه برای نمایش – آهنگ

روز آموزش قبلی که با بچه‌ها صدای حیوون‌ها رو بازی کرده بودیم، هفت یا هشت تا از بچه‌ها تو بازی بودند. بنابراین خاله عطیه پیشنهاد داد یه تعداد ماسک باشه و این بازی رو ادامه بدیم. شاید هم شد و به شکل یه نمایش دراومد.

خاله ماسک‌ها رو درست کرده بود و قرار بود تو یه فرصت مناسب بازی رو انجام بدیم. چند بار چک کردم و دیدم بچه‌ها مشغول کارای مختلف هستند. دفعه آخر دیدم یکی از بچه‌های مهد تنهاست، سر صحبت رو باز کردم و قرار شد براش یه ماسک بیارم. رفتم ماسک جوجه لپ گلی رو آورم. دادم بهش و حدسم این بود که بقیه بچه‌ها هم ببینند و بخوان. همین اتفاق افتاد.

دو سه تا از بچه‌ها اومدن. به یکی‌شون گفتم دوست داری بازی کنیم. گفت: اره. گفتم برو به بقیه بچه‌ها بگو: بیاین حیوون باشیم! اون هم تو راه‌پله می‌رفت پایین و داد می‌زد، بچه‌ها بیایید حیوون باشیم. کم کم حیوون‌ها، یعنی بچه‌ها بیشتر شدند و شروع کردیم بازی‌مون رو. این بار بازی رو با ماسک‌های مختلف و نمدی داشتیم انجام می‌دادیم. یکی از ماسک‌ها یعنی ببر، چون علاوه بر صورت، دست هم داشت، خواهان زیاد داشت.

بعد خاله عطیه گفت: می‌تونیم نمایشش کنیم. گفتم: آره، تو قصه‌اش رو میگی؟ گفت: نه. گفتم خب من میگم. هیچی تو ذهنم نبود. سعی کردم به حیوونا نگاه کنم  داستانی بسازم. چند تا بودن که می تونستن، چند تای دیگه رو بخورن. یه دونه کلاغ بود که می‌تونست از خطرها خبر بده. یه دونه سگ بود که می‌تونست، حواسش به گاو، جوجه و گوسفند باشه.

راوی شدم و شروع کردم. شما با هم باشین. گرسنه بشین و نقشه بکشین که غذاتون رو بخورین. شما کنار هم باشین و فکر کنید چی کار می‌تونید کنید که مراقب خودتون باشید. سگه، تو مراقب حیوون‌ها باش. کلاغه برو بالای میز برامون خبر بیار. دو تا هم میز آورم و یه سری توپ که بشه، پشتشون قایم شد و با توپ‌ها از خودشون محافظت کنند. اون گروه اومدن دنبال غذا، جوجه لپ گلی رو بردن، جوجه چون از بچه‌های کلاس مهد بود، سعی می‌کرد از خونه اونا فرار کنه.

دیدم لازمه که یه کم از حرکتمون کم و فکر کنیم. گفتم شب شد، چراغ رو خاموش کردم، پرده رو کشیدم که نور کم بشه. و همین طوری به مقدار دیگه بازیمون رو ادامه دادیم.

خاله عطیه آهنگی گذاشت که درباره‌ی حیوونا بود و صدای اون‌ها رو داشت. رفتم بلندگو آوردم و دوبار هم به اون آهنگ گوش دادیم. بعد ماسک‌ها را دادیم به خاله عطیه و بازی‌مون رو تموم کردیم.

ناهار – صحبت در مورد دندون شیری – صحبت در مورد مسواک

سر ناهار در مورد تعداد دندون‌های شیری بچه‌ها که افتاده بود، صحبت کردیم. در مورد تعدادشون. در مورد اینکه می‌تونیم تو بهشت هر کدوممون مسواک هم داشته باشیم، یه مقدار صحبت شد.

موقع کشیدن ناهار از بچه‌هایی که کنارم بودن می‌خواستم اندازه‌ای که می‌تونند بخورن، برای خودشون غذا بکشن. که فکر کنم تقریبا رعایت کردند. یکی از بچه‌ها گفت برام بکش، بلد نیستم خودم. که عمو نوید براش سینی رو نگه داشت تا خودش برنج بکشه.

بعد نوبت مرغ، گوجه و بادمجون بود که خاله مریم و عمو محمد درست کرده بودند. گفت گوشت دوست داره و برداشت. یه دفعه هم من براش گذاشتم. خیلی خوشمزه بود، غذا. اینقدر بالا و پایین پریده بودم، گرسنه بودم و خیلی چسبید.

صحبت در مورد عکس تمساح

قبل از روز آموزش، عمو علی تو گروه یه عکس از یه تمساح و دردسرهایی که داره گذاشت. خاله عاطفه هم پرینت گرفت و زد به دیوار بهشت. نظر دو تا از بچه‌ها بهش جلب شد و حالت‌های مختلفش براشون جالب و خنده‌دار بود، یه مقدار در مورد اون صحبت کردیم.

عکس تمساح
عکس تمساح

جلسه روز آموزش با بچه‌ها

سفره رو جمع کردیم و اعلام کردیم که موقع جلسه روز آموزش هستش. بچه‌ها و خاله‌ها و عموها تو اتاق صورتی جمع شده بودند. به حالت سرپا دست همدیگرو گرفتیم و یه کم منتظر بچه‌هایی شدیم که وسط بودن و داشتن کارهای دیگه می‌کردند.

گفتم امروز کجاها بهتون خیلی خوش گذشت یا خوش نگذشت از اون‌ها بگید. (سعی داشتم با سوالم به سمت لحظات برم تا اسم افراد )، این مشاهدات رو تو جواب‌ها داشم.

  • بچه‌ها نسبت به روز آموزش هفته‌ی قبل، عروسک صحبت کردن رو تو زمان کمتری به هم میدادن.
  • به نوبت از یه سمت دایره شروع کردیم به صحبت کردم.
  • خودم بدون عروسک بیشتر حرف زدم و به این موضوع اعتراض نشد.
  • بچه‌های مهد هم تونستند بیشتر در مورد حس‌هاشون بگن. یکی از بچه‌های مهد اونجایی که دایره بریده بودند رو خیلی دوست داشت.
  • یکی از بچه‌ها از لگدی به دلش خوره بود ناراحت شد.
  • عمو نوید بدون اینکه اسم کسی رو بیاره، گفت که چون کم خوابیده بوده، نامرتب شدن عروسک‌ها رو دوست نداشته.
  • من هم از بچه‌ای که همراه اون یکی بچه رفته بود دستشویی و کمک کرده بود، دلش بهتره بشه تشکر کردم.

بردن وسایل – بموقع اومدن دنبال یکی از بچه‌ها

موقع حدافظی بود، کیفی که گذاشته بودم زیرزمین رو به صاحبش برگردوندم. روز آموزش هفته‌ی قبل یکی از مادرها دیر اومده بود دنبال بچه‌اش و بهش گفتم که بعدش ما کار داریم. اگه میشه به موقع بیاید و این هفته به موقع اومده بودند.

جلسه پایان روز آموزش

بعد از اینکه بچه‌ها رفتند با خاله‌ها و عموها از ساعت ۳ تا ۵ در مورد مشاهداتمون صحبت کردیم. در مورد این مسائل هم قرار شد بیشتر، صحبت کنیم:

  • اضافه شدن تعداد بچه‌ها
  • آماده کردن لیست چیزهایی که لازم داریم و اولویت‌بندی برای خریدشون، مثل کمد برای بچه‌ها
  • پیگیری اینکه بازی‌های حرکتی برای پای یکی از بچه‌ها مشکلی نداشته باشه.
  • خرید کاغذ اوریگامی
  • خرید کاغذ رنگی
  • داشتن قانون مکتوب تو بهشت و روند تغییرش به دست مربی‌ها و یا بچه‌ها.

سعی کردم تو این نوشته از نگاه خودم روز آموزش بهشت رو براتون تعریف کنم. توصیف‌های احتمالی بقیه مربی‌ها در قالب پست‌های بعدی هم می‌تونه به کامل شدن تصویرتون از روز آموزش بهشت کمک کنه.

منتظر نظرتون تو بخش دیدگاه‌ها هستم.

۲ نظر

  1. سلام، ممنون از نوشته ها
    اون قسمتی که یکی از بچه ها لگد زد، به نظرم مربی خوب پیش رفت و به جای خوبی هم رسید،
    یه سوال برام پیش اومد، بهشت قوانینی نداره، ک مثلا بچه ها به هم احترام بذارن، فحش ندن، همدیگه رو نزنن؟
    و اینکه بعد از لگد زدن، اگه مربی به کسی که لگد زد بگه اینجا نباید کسی بقیه رو بزنه، خوب نیست؟
    یه چیزی مثل قانون که برای بچه ها جا بیفته

    1. سلام
      چند تا قانون داریم، مثل اینکه تو روزای آموزش، بچه‌ها می تونند از بهشت خارج بشند ولی اونروز دیگه میرن خونه و به خانواده‌شون اطلاع داده میشه. یا تو آشپزخونه خط قرمز داریم و نمیشه رفت.
      اول هر کلاس هم اگه بچه ها بخوان اعضای حاضر برای کلاسشون قانون میذارن. در مورد رفتار با هم قانون نداریم و اتفاقا تو جلسه پایان روز همین هفته (۱ شهریور) پیشنهاد داشتن یه سری قوانین مطرح شد.
      داریم در مورد روند معرفی و تغییرش فکر می کنیم.
      در مورد لگد زدن هم فکر کنم تو عمل متوجه شد که دوستش داره درد میکشه. و فک کنم درد چون حسه، برای بچه ها قابل درک میشه.

نظر دهید

سعید سمیعی

سعید سمیعی

نویسنده
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر کودک