۱۵ دقیقه در رابطه با یکی از روزهای آموزشی بهشت ( روز آموزش ۲۵ مرداد ۹۷ ) بخوانیم.
قبل از روز آموزش
در طول هفته تو گروه سنی هفت تا نه سال در مورد اینکه چه طرح درسی داشته باشیم یه مقدار صحبت کردیم. خاله عطیه هم طرح درس خودشون رو برام فرستادند و گفتند اگه دوست دارید، می تونید، این طرح درس رو با بچههاتون اجرا کنید.
در رابطه با اینکه کدوم بچهها سر کلاس هستند با بقیه مربیها صحبت کردیم. چند تا چیز برامون مهم بود:
یکی تعداد بچهها بود. اینکه چه طرح درسی داشته باشیم یه مقدار به تعداد بچهها بستگی داره.
بعد از اون هم اینکه کدوم بچهها احتمالا میان رو بررسی کردیم. چون هر بچهای یه چیزی دوست داره. مثلا یکی از بچههامون تو چند ترم قبل که با هم بودیم، خیلی دوست نداشت سر کلاس باشه. یا یکی دیگه کتاب خوندن رو دوست داره و تو جمع بچهها یه مقدار آروم حرف میزنه و یه عالمه تفاوتهای این مدلی.
موضوع دیگهای که در موردش صحبت کردیم، کارهایی بود که همین ترم و تو جلسات قبلی انجام شده. خاله عاطفه گفت که بچهها تو این ترم همراه بچههای ۹ تا ۱۲ سال بودند و کلاس جدا نداشتند.
خاله عطیه که استاد جان بچههای مهد هستند برامون پیشنهادی طرح درسی داشتند. این طرح درس رو برای خودشون نوشته بودند و بعد به این نتیجه رسیده بودند که احتمالا برای گروه سنی بالاتر مناسب باشه:
هدف طرح درس شناخت احساسات و صحبت کردن راجع به اونهاست. یه سری عروسک بی صورت درست کردیم؛ یعنی بدون اجزای صورت. بدین گونه:
بعد یه سری حسها رو از بچهها میخوایم که نام ببرن. حسهارو روی کاغذ مینویسیم و دو گروه میشیم، قرعهکشی میکنیم که عروسک کدوم حس رو کدوم گروه درست کنه.
در مورد این طرح درس و اینکه قبلا با بچههای ۷ تا ۹ سال با موضوع احساسات، طرح درسهای پانتومیم احساسات و دیوار احساسات رو کار کردیم و این طرح درس میتونه ادامهی اونها باشه صحبت کردیم. همین طور در مورد تعریف احساسات تو کتاب از حال بد به حال خوب و تئوری انتخاب.
در مورد این طرح درس خاله عاطفه فکر میکرد:
بچه ها با عروسکهای بدون چهره نمایش اجرا کنن یا دوتا عروسک باهم گفت و گو کنن و در نهایت با توجه به گفت و گو یا نمایش بگیم هرکدوم از عروسک ها طبق اجرا چه حسی میتونن داشته باشن و بعد براشون صورتشون رو بسازن… یه طرف مکالمه خوبه مربی باشه بنظرم که ادامه بده بحث رو.
اصل این طرح درس همون گفت و گوش هست اگه خوب اتفاق بیفته. در مورد این پیشنهاد خاله زهرا فکر میکرد با توجه به طرح درسهای قبلی باید ببینیم کدوم بچهها میان تا متوجه بشیم، میشه نمایش داشت یا نه.
پیشنهاد دیگه خاله عاطفه این بود که خاطرههایی رو از خودمون تعریف کنیم که عمیقا حسی رو درک کردیم و بچهها هم تعریف کنند و بعد عروسکا ر کامل کنند. خاله زهرا فکر میکرد شاید این موضوع به سمت ایده گرفتن و تقلید بره.
پیشنهاد دیگهای که خاله عاطفه داشت این بود که :
طرح درسی ک بچهها تمرکزشون تقویت بشه داشته باشیم خیلی خوبه مثلا یه بازی باشه، یه مسیری باشه و یه سبد انتهای مسیر بچهها با قاشق توپ های کوچیک رو لیلیکنان ببرن و از یه فاصلهی مشخصی بندازن تو سبد انتهای مسیر. تایم نداشته باشه و سرعت مهم نباشه که بچهها متمرکز شن رو کارشون و مسیر مسیرش هم ساده نباشه میشه با گچ کشید رو کف زمین و انحناهایی باشه تو مسیر ی جاهاییش مانع باشه میشه دوتا مسیر باشه و دوتا دوتا همزمان این کارو انجام بدن.دلیل اینکه گفتم تمرکز هم فککنم از مربی ها شنیده بودم ک خیلی تمرکز ندارن بچه ها مثلا موقع بازی تیز بین و …
قبل از روز آموزش یه مقدار استرس داشتم چون نیاز به اطمینان خاطر از ارتباط برقرار کردن با بچهها و پذیرششون داشتم. همزمان متوجه شدم کمکمربی کلاس دوستی بودن که قبلا با هم کلاسی رو برگزار نکردیم و این ترم به جمع بهشت اضافه شدند. و نگران بودم نتونیم هماهنگ باشیم.
دنبال بازیهای حرکتی برای بازی دستهجمعی تو حیاط هم میگشتم. تصمیم گرفتم کتاب بازیهای مشارکتی رو با خودم ببرم و با بچهها در مورد اینکه چی کار کنیم، تصمیم بگیریم.
روز آموزش
حضور و بازی با بچهها – بازی فکری – کتاب داستان
وقتی رسیدم خاله مریم اومده بود و داشت تو آشپزخونه یکی دیگه از غذاهای خوشمزهاش رو برامون درست میکرد، این غذاها از جمله چیزهایی که هر چه قدر من و خیلی از بچهها در موردشون براتون تعریف کنیم، حق مطلب ادا نمیشه.
خاله گفت دو تا از بچهها اومدن و بالان. رفتم دیدم بچهها تو اتاق آبی با کتابها، عروسکها و بازیهای فکری دو تا مغازه درست کردند. وقتی بچهها از بازی فکری اینطوری استفاده میکنند، معمولا بازیها ناقص میشن و کتابخونه هم بهم میریزه، رفتم تو بازیشون. یکی از بچهها چند تا از مهرههای بازی قایم موشک رو بهم به عنوان پول داد. یه کتاب از اون یکی مغازه خریدم و پولی ندادم. بعد اون مهرهها رو به بچهی اول برگردوندم و گفتم ازم پول نگرفت، فکر کنم اینا پول نیستند و میتونیم با کاغذ پول درست کنیم.
صفحهای از کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن، نوشته بود: ” وقتی با خرگوشها هویج میخورم، حس خوبی دارم.” به بچهای که اونجا بود گفتم من نیاز به دو تا خرگوش و سه تا هویج دارم تا بتونم، حس خوبی داشته باشم. گفت خرگوش نداریم ( تو عرسکها دو تا خرگوش داشتیم ولی ندیده بود، یاد حرف خاله عاطفه افتادم که بچهها تمرکز بیشتری میتونند داشته باشن)، فکر کنم خاله عطیه گفت که من دارم یه خرگوش میبینم.
در نهایت دو تا خرگوش رو پیدا کردیم. دست یکی از خرگوشها رو یکی از بچهها کنده بود و داشت از خرگوش خون میومد. خونش رو جمع کردیم، ریختیم تو خرگوش. از بچهها پرسیدم کسی بلده، خرگوشم رو بخیه بزنه و به نتیجهای نرسیدم.
رفتم اون یکی مغازه، توضیح دادم که من یه کتاب خریدم که تو کتابم نوشته اگه با دو تا خرگوش هویج بخوری، حس خوبی داره. من هویج لازم دارم. اون هم بین کارتهای تیزبین گشت تا برام هویج پیدا کنه. ( یه جا هویج رو رد کرد که گفتم فکر کنم من هویج دیدم ). در نهایت من بودم با یه کتاب، دو تا خرگوش و سه تا هویج.
نشستم بین دو تا مغازه و شروع کردیم به هویج خوردن. بعد گفتم من حس خوبی ندارم. خاله عطیه گفت داری هویج میخوری. گفتم بله، گفت هویجات واقعی نیست. گفتم خرگوشام هم واقعی نسیت. رفتم جلوی مغازهی اول و گفتم: کتابی که بهم دادی کار نمیکنه. من با دو تا خرگوش هویج خوردم و حس خوبی ندارم. یه کتابی لازم دارم که کار کنه.
چند تا دیگه خاله و عمو هم تو کلاس اومدن، گفتم برم تو حیاط یه کم.
نبودی یه مدت گفتن یکی از بچهها – فوتبال بازیکردن – آوردن دوچرخه – پخش کردن آهنگ
دو تا دیگه از بچهها اومدن. دو تا داداش. یکیشون با دوچرخه اومد. حال و احوال کردیم. گفت که به عمو معین بگو بیاد دوچرخه رو بذاره تو انباری، بقیه دست نزنن. (قبلا عمو معین میوم بهشت، ولی دو سه سالی هست نیومده) گفتم خودت بگو: رفت به عمومحمد گفت: عمومعین بیا این دوچرخه رو بذار تو انباری. . با هم این کار رو کردن.
تو حیاط نشسته بودیم که یه شیطنتی آورد تو صورتش و گفت: یه مدت نبودی ؟! گفتم یه مدت تهران نبودم، یه مدت هم میرفتم سر کار. گفت کجا بودی: گفتم: تهران نبودم. گفت: آرررررره، تهران نبودی.
خودش رفت و برادرش اومد. با خودش اسپیکر آورده بود یه آهنگ شیش و هشت طور بود که داشت از زیباییهایی دوستش تعریف میکرد. یه چیزهایی هم در مورد پلنگا میگفت تو آهنگه. گفتم از این آهنگا دوست ندارم. از بهرام چیزی داری؟ گفت دارم ولی نتونست پیدا کنه. بعد رفت تو، شنیدم که دعوت به رقصیدن میکرد بقیه رو. ولی کسی نرقصید.
بعد دوباره داداشش اومد که بهش پنج یا شیش تا لایی زدم و کلکل فوتبالی کردیم با هم. اون هم یه لایی زد که خب پیش میاد.
صبحانه – تکرار لحن مربی
رفیتم واسه صبحونه، کره داشتیم. دیر بیدار شده بودم و فرصت نکرده بودم خونه صبونه بخورم. یادمه که یکی از بچهها لحن صدای خاله سمیه رو تکرار کرد. رفتم تو فکر که الان چی میتونم بگم که نیازم به احترام و فضای محترمانه برآورده بشه. که انگار عمو آریا چند باری صدام کرده بود که جا به جا بشم ولی متوجه نشده بودم.
چیزی به ذهنم نرسید یه مقدار خوردم و رفتم لیوانم رو گذاشتم تو آشپزخونه. فکر کنم از خاله مریم هم تشکر کردم بابت صبحونه.
صبحونه نخوردن یکی از بچهها – کتاب خوندن دوتایی
از اتاق که اومدم بیرون دیدم یکی از بچهها تاز اومده و پشت در راهرو قایم شده. بهش گفتم صبحونه خوردی. گفت اره. گفتم میتونی اینجا هم بخوری. ولی دوست نداشت. دوتایی رفتیم اتاق آبی.
شروع کردیم به خوندن یه کتاب. این مدلی که دراز کشیدیم و من پام رو گذاشتم رو میز. اون هم کنارم دراز کشید ولی پاش به میز نمیرسید. هر صفحهای رو که میخوندم در موردش با هم صحبت میکردیم. در مورد غذا خوردن داشت، حیوون داشتن و …. یک صفحه اش در مورد این بود که به ستارهها نگاه میکنه بچهی داستان. بهش گفتم که من ستاره داره، اسمش هم وگاست. تو هم ستاره داری؟ گفت دارم. گفتم باشه. فکر میکنم یکی از صفحات کتاب هم در مورد درخت کاشتن بود، گفت عمو من هندونه کاشتم. گفتم جدا؟ چه قدری شد؟ با دستش بهم اندازهی هندونه رو گفت. بعد گفت بیا با هم هندونه بکاریم. گفتم برو ببین خاله مریم تخم هندونه داره. رفت و گفت نداره.
بعد دو تا از بچهها اومدن، یکیشون چهار سالش بود، یکیشون حدود نه سال. اونی که نه سالش بود، اونی که چهار سالش بود رو میچلوند، بلند میکرد و … بچه چهار ساله هم کم نمیآورد و با غرور خاصی تا جایی که میتونست باهاش دست و پنجه نرم میکرد.
به بچهی نه ساله گفتم بیا برامون کتاب بخون. اون هم چند صفحهای خوند و در موردش به بچهی چهار ساله و ما دو تا که از قبل داشتیم کتاب میخوندیم توضیح داد.
بازی با بچهها – ساختن برج اندازه ی قد من
چند تا دیگه از بچهها صبحونه خورده اومدن اتاق بالا. داشتم با لگو بازی میکردم توجهشون جلب شد. گفتم دوست دارید برج میلاد درست کنیم. ( قبلا اردو برج میلاد رفتیم ) . دوست داشتن و مشغول شدن چند تایی. چند دقیقه بعد پرسیدم من میتونم وایسم بعد همهتون با کمک هم یه برج اندازهی قد من درست کنید.
بچهها داشتن برج رو درست میکردن که زمان شروع کلاسها رسید. اطرافم بیشتر بچههای مهد بودن پس به خاله عطیه پیشنهاد دادم تو همین اتاق باشن. فقط چون من باید برم سر کلاسم یه نفر بیاد جای من وایسه که بچهها برج رو اندازهی اون درست کنند.
جای خودم رو با خاله عطیه عوض کردم و قرار شد با خاله سمیه بریم اتاق نارنجی، برای کلاس هفت تا نه سال.
شروع شدن کلاسهای روز آموزش
رفتیم سر کلاس، تعداد بچهها کمتر از چیزی بود که حدس میزدیم. یه نفر اومد تو کلاس و دو نفر از بچههامون رفته بودن تو اتاق آبی که کلاس بچههای مهد بود. چند باری از دو تا بچهی دیگه خواستم که تو کلاسمون باشن. نیومدن و خودمون سه تایی کلاس رو شروع کردیم.
میخواستیم قانون بذاریم برای کلاسمون ولی به این مرحله نرسیدیم و از بین کارهایی که تو کتاب بازیهای مشارکتی پیشنهاد شده بود، نقاشی دسته جمعی رو انتخاب کردیم. عروسکهای احساسات رو هم نشون بچهها دادم ولی نقاشی رو بیشتر دوست داشتند.
رفتم از زیرزمین وسایل رو بیارم. وقتی برگشتم دو تا بچهی دیگه هم اومده بود. دو تا دخترا با خاله کم کم نقاشی رو شروع کردن و پسر کلاسمون نشسته بود. نشسته بود و میگفت من سنگ میخوام. میگفت هفتهی قبل به خاله سمیه گفته بهم هدیه بده. خاله هم گفته که برات سنگ میارم. خاله میگفت تو گفتی بهم هدیه بده و من گفتم که هدیه گرفتنی نیست، دادنی ه. و نگفتم که از کوه برات سنگ میارم.
سعی کردم به چیزی که بچهی کلاسمون دوست داره و احساسش گوش بدم. همراهش شدم، چند باری از کلاس رفت بیرون و من هم همراهش رفتم. از عمو محمدرضا (که مربی آزاد بود) خواستم جاش رو با من عوض کنه و همراه بچههای کلاس باشه و من بتونم پیش بچهای که دوست نداره بره سر کلاس باشم. وقتی شنید که من میخوام اونجا باشم. گفت بیا منچ درست کنیم . و کارمون با هم شروع شد. وسایل مختلفی که لازم داشت رو براش آوردم و شروع کردیم به چسبوندن و رنگ زدن چوبها.
اون سمت کلاس بچهها داشتند روی یک برگهی بزرگ با هم نقاشی میکشیدن. پارک و دریا فکر کنم. یه کم که گذشت بچهها رنگها رو ریختن رو سرامیک و شروع کردن هم زدن. دستاشون رنگی شده بود کامل. موقعیتی خوبی بود برای اینکه فکر کنند چه جوری میشه اونجا رو تمیز کنند. پیشنهاد لاک پاککن رو یکی از بچهها داد. خاله هم پیشنهاد تینر داشت.
در مورد این صحبت کردیم که برای رقیق کردن گواش از آب استفاده میشه، پس یعنی تو آب حل میشه و میتونیم برای پاک کردنش هم از آب استفاده کنیم.
داشتیم کاردستی رو درست میکردیم که میانوعدهمون که بستنی کیم بود رو برامون آوردن. بستنیمون رو خوردیم و منتظر شدیم که رنگ روی چوبها خشک بشه. تصمیم گرفته بودیم که کاردستیها رو بچسبونیم رو برگهی A4 .
رفتم پایین که یه چیزی بیارم. وقتی برگشتم متوجه شدم. دست بچهای که با هم کاردستی درست میکردیم با چسب حرارتی سوخته. فکر نمیکردم زیاد سوخته باشه و گفتم بره پایین تا براش پماد سوختگی بزنن.
گریه میکرد ، گفتم حتما درد داره و دوست داره سوگواری کنه. تو اتاق بود، سعی کردم تنهاش بذارم گریهاش تموم شه و مزاحمش نشم. ولی حدسم اشتباه بود.
گفت به مادرم زنگ بزنید، ببرتم. فک کردم توجه میخواد، میگفتم صحبت کنیم و در مورد جزئیات درخواستش میپرسیدم که واضح شه برام ولی باز اشتباه بود.خاله سمیه هم پیشنهاد داد که کلاس ما و بقیه کلاسها کاردستی و چیزهایی که تو کلاس آماده کردیم رو تو حیاط به نمایش بذاریم که همه ببینند و شاید بچهای که دستش سوخته از دیده شدن کارش، لذت ببره. این کار رو هم خاله سمیه با هماهنگی بقیه کلاسها انجام داد.
راه های مختلف رو امتحان کردم و جواب نداد. یه جا رفتم یه گوشه، خودم داشتم میترکیدم چون دوست داشتم بتونم بشنوم چی میخواد. سعی کردم تمرکز کنم برگردم. و انرژی نداشتم، بنابراین رفتم پیش بچه های دیگه. و نمیدونم چی شد که آروم شد.
بعد از کلاس
بعد از کلاس همراه چند تا از بچهها بازی کردیم. بازی این طوری بود که من چشمام رو میبستم و هر کدوم از بچهها نقش یه حیوون رو داشت. سرم رو میچرخوندم و به هر کی که نگاه میکردم اون باید صدا درمیاورد. این کار رو با عروسک و جا به جا شدن شخصی که به بقیه نگاه میکنه هم انجام دادیم.
بعدش دور هم ناهار خوردیم و اتاقها رو مرتب کردیم.
دعوت به جلسه عمومی روز آموزش
از این جنس جلسهها یا نشستها که با حضور همهی بچهها باشه کمتر داشتیم تو بهشت. تو کلاسها برگزار شدند ولی همه با هم کم بوده. بحث این بود که تو بهشت به خاطر آزادی عملی که داریم بعضی وقتها متوجه پیامد کارمون نمیشیم و شاید عدالت برقرار نمیشه.
در مورد عدالت ترمیمی یه مقدار خونده بودم. فیلم جلسات مدرسه سامرهیل رو هم دیده بودم. بنابراین با بقیه خالهها و عموها از بچهها دعوت کردیم که برای جلسه پایان روز آموزش بیان به اتاق صورتی.
گفتم که لازم به صورت دایره بشینیم و هر کس عروسک دستش باشه میتونه صحبت کنه. این مشاهدات رو تو جلسه داشتم:
- اختلاف سنی وجود داره بین بچهها و به یه اندازه نمیتونند تو جلسه باشن.
- جلسه نزدیک ۲۷ دقیقه ادامه پیدا کرد.
- بچهها دوست داشتند که عروسک دستشون باشه و حرف بزنند.
- پرسیدم از چیزی ناراحت هستید و در مورد بعضی اتفاقها مربیها و بچهها حرف زدند و شنیدن.
- یکی از بچهها گفت که یه قانون بذاریم که اینا ( چند از بچهها ) من رو اینقدر نزنند.
- خواستم در مورد لحظه ای که امروز خیلی خوش گذشته بگن. و چند نفری لحظاتی داشتند.
- متوجه صحبتهای یکی از بچههای مهد نمیشدم و یکی دیگه از بچهها حرفاش رو ترجمه میکرد، خیلی لذت بردم. یه جا بچهی مهد گفت: “میو” ترجمه کرد: ” میگه اونجایی که بازی صدای حیوونا رو کردیم کیف داد. “
- یکی از بچهها تحت فشار بود چون چند نفری اسمش رو بردند ازش ناراحت بودند. فک کنم میتونستیم ازش به خاطر بعضی کاراش تشکر هم داشته باشیم.
- یکی از خالهها از یکی از بچهها به خاطر کمک تو تمیزکاری تشکر کرد. بچه خیلی خوشحال شد و چشماش برق میزد.
- باگ داشت روند جلسه و یکی از بچهها عروسک رو گرفته بود و میگفت عروسک دست منه و میتونم هر چه قدر دوست دارم صحبت کنم.
زمان روز آموزش تموم شده بود و جلسه کلاسی هم از این بیشتر کشش نداشت پس با بچهها خدافظی کردیم. یکی از بچهها که صبح با هم کتاب خونده بودیم منتظر مادرش بود، ازم خواست که دوباره با هم کتاب بخونیم. یه مقدار خوندیم تا مادرش اومد. جلسه پایان روز آموزش مربیها ساعت سه بود، خواستم یه کم استراحت کنم که تا چهار خوابم برد.
جلسه پایان روز آموزش
تو جلسه پایان روز آموزش هم همراه بقیهی مربیها در مورد طرح درسها و کارایی که انجام دادیم، صحبت کردیم.
سعی کردم تو این نوشته از نگاه خودم روز آموزش بهشت رو براتون تعریف کنم. توصیفهای احتمالی بقیه مربیها در قالب پستهای بعدی هم میتونه به کامل شدن تصویرتون از روز آموزش بهشت کمک کنه.
منتظر نظرتون تو بخش دیدگاهها هستم.