021-55795002 info [att] tashilgar [dott] net
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
خاطرات و تأملات معلمیسویاب

من از گروهم راضی نیستم.

من از گروهم راضی نیستم.
من از گروهم راضی نیستم.
1.24Kبازدید

مدت مطالعه: ۶ دقیقه

مقدمه

داریم طرحی به اسم سویاب تو مدرسه پژوهشگران اجرا می‌کنیم. این مدلیه که قراره آخرش با هم یه بازی بسازیم.
کلاسی که الان درباره‌اش قراره بخونیم کلاس هفتمی هستن و ۲۴ نفره و تلفیق دوتا کلاسه که به گفته ی بعضیاشون “ما بچه های کلاس دیگه رو نمیشناسیم چون باهاشون ارتباط نداشتیم!!!”
هدف اصلی و شاید رویکرد طرح‌های من برقراری ارتباط خودم با بچه‌ها و شناختن بعضی از توانمندی‌ها توسط خود بچه‌هاست و نهایتا توانمند شدن هممون تو زمینه‌هایی که تشخیص می‌دیم لازمه توانمند بشیم…خاطره‌ای که در ادامه میخونید یکی از قدم‌های طرح “سویاب” هست که نیاز به گروه‌بندی داره و بچه‌ها این جا با مسئله تشکیل گروه مواجه میشن…

شروع کلاس

راستش خودم فکر می‌کنم من معلم نیستم.
البته بیشتر از این که معلم نیستم فکر می‌کنم دوست دارم نقش دیگه‌ای به جای معلمی داشته باشم.
نه این که معلمی بد باشه، نه.
معلم یه علمی داره که می‌خواد به بچه‌ها یاد بده و اونا یاد بگیرن حالا با هر روشی که بتونه و بشه و…
من میخوام با بچه‌ها باشم.
می‌خوام ببینمشون.
می‌خوام بشنومشون.
می‌خوام ببیننم.
می‌خوام بشنونم.
می‌خوام با هم باشیم.
با هم یاد بگیریم.
با هم بخندیم.
اگه فکر کردن می‌تونم کنارشون باشم، تو وقتایی که لازم دارن کنارشون باشم.
اگه بزرگ‌ترن مثل خواهر بزرگ‌تر، اگه کوچولوترن مثل هم‌بازیشون.
امروز از قبل می‌دونستم که قراره تو کلاس درباره گروه‌بندی صحبت داشته باشیم.
واسه همون ماژیک هم با خودم بردم بالا.
بچه‌ها دونه‌دونه اومدن، یکی می‌گفت می‌خوام بلاکاس بازی کنم، اون یکی می‌گفت می‌خوام پادشاهان دومینو بازی کنم، یکی می‌گفت گروهمو پیدا کردم، اون یکی می‌گفت خانم امروز چجوری گروه میشیم…
“گروه”…
چه مسئله‌ی سختی واسه بچه‌ها شده…
بعد هر چند کلمه‌ی من که درباره فرم تحلیل و نحوه‌ی پرکردنش و کارایی که قراره امروز انجام بدیم صحبت می‌کنم، یه صدا میاد از به طرف “گرووووه…”!!
و منم هر دفعه میگم “درموردش حرف می‌زنیم”
شاید هنوز نمی‌دونن چیه کلا…

تشکیل گروه

بلاخره نوبت گروه‌بندی رسید.
باید گروه می‌شدن تا فرم‌های تحلیل بازی‌ها رو به گروهشون بدم، بعد باید سوالاشو چک می‌کردن و اسم اعضای گروهشون رو توش می‌نوشتن…
قرار بود ۴ تا گروه ۶ نفره داشته باشیم…گروه‌ها دونه‌دونه داشتن تشکیل می‌شدن، یه گروه موند، یکی تنها یه گوشه نشسته بود، بهش گفتم پاشو با من بیا، رفتیم تو گروهی که بچه‌های مختلف و پراکنده اومده بودن بشینن، یه جورایی جایی که همه اونایی که نتونسته بودن نیازشون رو بگن و انتخاب کنن با هم بودن، دوتا دوتا و تک تک و…

چالش تشکیل گروه

چالش تشکیل گروه
چالش تشکیل گروه

دوران مدرسه یادمه اکیپ داشتیم، دوستای من اکثرا از بچه‌های ضعیف مدرسه بودن و حتی یادمه شده با تقلب بهشون می‌رسوندم ولی نمی‌ذاشتم حس کنن تنهان.
یادمه یه بار نتایج آزمون اومد، بعضی از دوستای من _طبق معمول_ جز نفراتی بودن که رتبه‌های خوبی نیاورده بودن، این مدلی بود که اسامی نفرات برتر رو های‌لایت می‌کردن ولی این سری نمی‌دونم یادشون رفته بود یا چی، ماژیک رو برداشتم و رفتم سراغ اسامی، اسم دوستام رو های‌لایت کردم…
هیچ‌کس نفهمید، اگرم می‌فهمیدن کاریم نمی‌کردن، یه جورایی معلمام دوسم داشتن.
چقدر خوب بود که می‌دونستم دوسم دارن.
کاش بتونم این حس رو به بچه‌ها منتقل کنم.
کاش بدونن دوسشون دارم.
فارغ از معلم بودن، به عنوان “انسان”، به عنوان انسان‌هایی که درسته از کودکی فاصله گرفتن ولی هنوز انقدر شفاف هستن که میشه ازشون یاد گرفت.
کاش خودشون هم خودشون رو دوست داشته باشن…خلاصه بچه‌ها ناراضی بودن، اول ازشون پرسیدم که از گروهشون راضی هستن؟ گفتن “نه”.
خب این چیزی نیست که من بخوام.
چیزی نیست که به خاطرش پروژه تعریف کردم.
به بچه‌ها میگم دوستاتون از این شرایط راضی نیستن…
کلاس میره رو هوا.
یکی میگه به من چه.
یکی اصلا گوش نمی‌ده و با دوستاش خوشه.
یکی داره رو دست یکی دیگه با خودکار می‌کشه.
یکی پا میشه جاشو عوض کنه.
یکی داره با بچه‌هایی که الان علاوه بر این که از گروه حس خوبی ندارن از بازخوردی که از بچه‌ها می‌گیرن هم حس خوبی ندارن، صحبت می‌کنه و …
از یکی از بچه‌ها می‌خوام دلیل ناراضی بودنش رو بگه، پا می‌شه و میگه “چون مسخره‌ام می‌کنن”.
چقدر شجاعت بیانش رو دوست دارم.
چقدر بقیه بچه‌ها رو دوست دارم.
چقدر خوبه که می‌دونه مشکل داره و مشکلش چیه…
تقریبا کسی نشنید چی گفت.
دوست داشتم مشخص بگه.
بگه مثلا به من می‌گن “….”.
ولی شلوغ‌تر از اونه که بتونه حرف بزنه.
علاوه بر اون مطمئن نیستم بازخوردی که بگیره انقدری بد نباشه که اذیت بشه…
همکارم سعی می‌کنه یه چیزهایی رو یادآوری کنه به بچه ها:
این‌که باید انسان باشیم.
این‌که نمره بیست واقعا به درد نمی‌خوره اگه بلد نباشیم مراقب هم باشیم.
این که بچه‌ها هنوز یه دست و هم صدا نشدن و این چیزی نبود که می‌خواستن و…

بچه‌ها ساکت ساکتن.
یکیشون هنوز صحبتا تموم نشده بلند می‌شه که جاشو با یکی از بچه‌ها عوض کنه.
تا بچه‌ها حس‌شون بهتر بشه.
چه از خودگذشتگی احمقانه‌ی دوست داشتنی‌ای.

حل مسئله 

حل مسئله
حل مسئله

درمورد حل مسئله بهشون میگم. میگم بدونین که مسئله داریم. اول باید بدونیم که مسئله‌مون چیه؟ بعد باید واسش راهکارهای مختلف بدیم. بعد باید ارزیابی کنیم و یکیشون رو انتخاب کنیم… درمورد “جوگیری” صحبت می کنم، به نظرم تو وسع بزرگش واقعا خطرناک ه… .

تو رویداد مطالعاتی ای که دیروز شرکت کرده بودم، درباره رویکردهای (انتقال فرهنگی، شهروند دموکراتیک، تغییر اجتماعی) صحبت شد، چه جالب که تو شرایطی هستم که می‌تونم حس تفاوت رویکردها رو تجربه کنم…

بچه ها دونه دونه راهکار میدن. میپرن وسط حرف هم. جالبه یه اجتماع کوچیک مثل اجتماع بزرگ ترا ولی با صداقت کودکانه. چقدر بزرگ ترا این کار رو نمیکنن؟ حتی خود من. پریدن تو حرف هم و توجه نکردن به هم از این بایت قشنگ نیست که حرفا شنیده نمی‌شه نه واسه این که زشته، اینو با خودم مرور می‌کنم و با بچه ها درمیون می‌ذارم.

راستی ما _چه کوچیک چه بزرگ_ چقدر می‌تونیم یا تونستیم به چیزایی که بهشون احترام می‌ذاریم، واسمون ارزش محسوب می‌شه، درموردشون با جدیت و بدیهی بودن اصل مطلب صحبت می‌کنیم، عمل کنیم؟
نشده زباله بریزیم؟
خیابون یه طرفه رو وقتی خلوته تو جهت عکس بریم؟
به فردی که متفاوته و شاید یه کم خنده دار _از نظر خودمون_ بخندیم؟
پشت کسی حرف بزنیم؟
حتی دروغ بگیم؟ اینا چیزاییه که من هم باید به خودم یادآوری کنم و تمرین کنم و حواسم بهشون باشه.
تو رویکرد تغییر اجتماعی این مدلی بود که فریره میگفت ما باید تغییر ایجاد کنیم، می‌گفت همه اول یه پذیرشی از شرایط موجود دارن بعد میان اصلاح خام میکنن یعنی فکر می‌کنن خودشون رو تغییر بدن کافیه و با بقیه کاری ندارن بعد نهایتا میان اقدام اجتماعی می‌کنن و بچه‌ها باید بتونن و یاد بگیرن اقدام اجتماعی کنن که این اقدام خودش مراحل و و آموزشای خاص خودش رو داره….
من خیلی موافق رویکرد بودنش نیستم ولی موافق بستر بودنش هستم. باشه؛اگه بچه ها دوست دارن اینم یاد می‌گیریم…راهکارا رو نوشتیم (تا جایی که یادمه):

  • گروه ها ۸ نفره بشه.
  • بچه ها با هم کنار بیان.
  • ۶ تا گروه ۴ نفره داشته باشیم.
  • گروه ها ترکیبی باشن با تعداد مختلف.
  • کلا کنسل کنیم کلاس رو.
  • دونفره باشن گروه ها.
  • قرعه کشی کنیم.

دونه دونه بررسی کردیم، دو حالت مونده:

  • حالت ترکیبی
  • قرعه کشی

پایان کلاس

به هم فکر کنیم.
به هم فکر کنیم.

بچه ها کلافه شدن، دوست دارن زودتر تکلیف‌شون روشن بشه. زنگ می‌خوره و بهشون میگم تا هفته‌ی بعد وقت دارن به گروه و نحوه‌ی گروه‌بندی فکر کنن…
کاش می‌گفتم وقت دارن به “هم” فکر کنن. به این که چرا دوستاشون ناراحتن. به این که چی باعث شده نتونن با هم و کنار هم با لذت کار کنن و درس بخونن و بازی کنن.
منم دوست دارم فکر کنم؛ چه قدر خوبه که پس می‌زنن، مقاومت می‌کنن، این یعنی می‌دونن مشکل دارن، نمی‌دونن چیکار کنن.
این از یه “دانستن” میاد و از یه ترس شاید، شایدم از سهل‌انگاری که تو جامعه‌مون زیاد می‌بینیمش: رد شدن از کنار خیلیا بدون توجه به دردشون.
حالا این که “مسئله” دقیقا چیه شاید باید بهشون کمک کنیم که پیداش کنن… راستش به نظر من مسئله اصلا گروه نیست. مسئله شناخت نسبی و حتی ناقص از همه، مسئله حرف نزدنه، مسئله ندیدن توانمندی‌های همدیگه‌اس، مسئله اولویت داشتن بعضی چیزا از نظر تعداد زیادی آدمه که اگه اولویت بقیه نباشه یا نتونن، میشن جز اقلیت.
واقعا تعریف “موفقیت” چیه؟
خیلی وقته بهش فکر می کنم، میدونم که واسه آدمای مختلف نمود بیرونیش فرق میکنه، ولی واسه من چیه؟

بعد کلاس یه کم درمورد کلاس با همکارم صحبت کردیم و قرار شد دوهفته بعد یک‌شنبه زودتر برم تا مفصل‌تر صحبت کنیم…
حس خوبی دارم
فکر می کنم داره شروع میشه…

نهایتا

به نظر شما موفقیت یعنی چی؟ چه شاخص‌هایی داره؟
چقدر می‌تونیم وقتی ناراضی یا ناراحت یا… هستیم درباره‌اش صادقانه صحبت کنیم؟
اگه شما با مسئله تشکیل گروه مواجه بشید راهکارتون چیه؟

منتظر نظرات شما در بخش دیدگاه‌ها هستم.

 

۴ نظر

  1. خیلی عالی بود جزئیات این حس رو تداعی میکرد که منم سر کلاسم و کلی چیز یاد گرفتم

    1. ممنون
      منتظر ادامه ی داستان باشید 🙂
      در تلاشی که برای حل این مسیله داشتیم یه بازی طراحی کردیم و درحال اجراست، به زودی درباره ی این کلاس ها هم خاطره داریم…

  2. برای من کلمه موفقیت یادآور رقابت هستش، بنابراین دوست دارم در مورد رضایتمندی صحبت کنم. به نظر اگر فردی بتونه تو لحظات مختلف زندگی احساسات و نیازهای خودشون رو بشناسه و در مورد دیگران هم احساسات و نیازها رو در نظر بگیره و با خودشون چک کنه، می تونه با تمرین راه حل‌های مختلفی رو برای برآورده کردنشون پیدا کنه و این یعنی رضایتمندی.
    بیان صادقانه هم به نظرم نیاز به تمرین داره، نمیدونم منظورت از اینکه چه قدر می‌تونیم بیان صادقانه داشته باشیم، چیه؟ ولی این رو می‌دونم که این خودش می‌تونه یه هدف یا مرحله‌ای از رشد باشه. من قبلا وقتی این رو نداشتم، ناراحت می‌شدم، چون نیازم به رشد برآورده نمی‌شد ولی الان سعی می‌کنم خودارزیابی کنم و قدم به قدم این توانایی رو تو خودم تقویت کنم. که تو ارتباط با خودم و دیگران صادق باشم.
    برای تشکیل گروه من فکر می‌کنم یه گروه لازمه حدی از تنوع و هماهنگی رو داشته باشه و فهمیدن این موضوع بستگی به شناختی داره که افراد از هم دارن. به نظرم قدم اول شناخت پیدا کردن نسبت به همدیگه و کاری که قراره انجام بشه.

  3. ممنون از بیان نظرت
    در ارتباط با سوالم درباره صداقت بیان به دوتا چیز فکر می کنم، یکی این که به این برسیم در ارتباط با بقیه لازمه انتقال احساس و به نوعی انتقال بازخورد در رفتار داشته باشیم یا نه و اگه لازمه چه وقتایی؟ و مهم تر از اون این ه که چه مدلی؟
    اگه بخوام بهتر بگم سوال چی بود این ه که چقدر میتونیم برسیم به صحبت کردن؟ و چقدر میتونیم جوری صحبت کنیم که بعدش هم خودمون احساس سبکی و رضایت و تلاش برای حل مسیله (شاید هم مشکل یا…) داشته باشیم و هم طرف یا اطرافیان دیگه؟

نظر دهید

زهرا ادیب قلعه
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر و معلم ابتدایی