مدت مطالعه: ۳ دقیقه
اول باید از اینجا شروع کنم که من به واسطه شغلم، با تعدادی از دوستان عزیز افغانستانی در ارتباط هستم. معمولا هم پسران نوجوان و جوان. در این روزهای پس از تسلط مجدد طالبان بر افغانستان با تعداد بیشتری از مهاجرین روبرو شدهام، عزیزانی که به صورت ناگهانی مجبور به ترک تمام دار و ندارشان شدهاند. و از طرف دیگر درست در همین میانه، دیپورت شدن عدهای دیگر از این عزیزان را در این روزها دیدهام. کسانی را دیدهام که در حین شستن ظرفها، به یاد عزیزانشان در افغانستان و بخاطر بیخبری از آنها گریستهاند. کسانی را که در میانهی جنگ خواستهاند برگردند تا در مقابل طالبان جهاد کنند.
بگذریم، در اینجا میخواهم برایتان یک قصه ناتمام را بازگو کنم، تجربهام از سوادآموزی به دوستی به نام محمد.
محمد، پسر بیست سالهای که در کنار ما کار میکرد، یکی از همین دوستان افغانستانی من بود.
چند روز بعد از اینکه محمد به عنوان ظرفشور به تیم آشپزخانه ما ملحق شد، من متوجه شدم که محمد سعی میکند کاغذهای ما را بخواند، سعی میکند روی دستمال کاغذی چند کلمهای را دست و پا شکسته بنویسد، زمانی که من مشغول کار هستم، کتابم را برمیدارد و سعی میکند آن را بخواند. به یاد دارم که من آن روزها در حال خواندن یک کتاب فلسفی بودم که متن نسبتا سنگینی داشت اما او برای خواندنش تلاش میکرد. از محمد پرسیدم که آیا سواد دارد؟ و او جواب داد : “نه”
پرسیدم : “دوست داری یاد بگیری؟”
گفت : ” خیلی”
یکی دو روز بعد، برایش یک دفتر و یک مداد و یک پاککن و تراش خریدم. از دوستم محبوبه که معلم دوره ابتدایی است سوالهایی پرسیدم و در اینترنت هم در این مورد جستجو کردم و کتاب فارسی پایه اول ابتدایی را دانلود کردم، شروع کردم به سرمشق گرفتن برای محمد و آموختن حروف الفبا به او. محمد بسیار بسیار مشتاق بود و تمام وقتهای آزادش را به یادگیری مشغول بود. خیلی زود از حروف به کلمات و بعد از آن هم به جملات رسیدیم. در کنار آن محمد مشغول یادگیری اعداد هم شده بود.
همچنان مشاهده میکردم که محمد علاقهی زیادی به خواندن کتاب دارد، خیلی سعی کردم کتاب مناسبی برای او بخرم اما متاسفانه کتاب مناسب با محتوای داستانی و جذابی برای او پیدا نکردم، چون دنبال کتابی بودم که خواندنش برای او که در حال سوادآموزی بود مناسب باشد و در عین حال محتوای داستانیاش برای یک پسر بیست ساله جذاب باشد. متاسفانه همچین کتابی پیدا نکردم. همینجا از دوستان خواننده تقاضا دارم که اگر همچین کتابی را سراغ دارند به من معرفی کنند. بهرحال برای او کتاب “سپید دندان” جک لندن را خریدم، محمد هر روز با شوق و ذوق تمام سعی میکرد متن کتاب را بخواند، بعد از گذشت یکی دو روز از خریدن کتاب، میتوانست متنهایی را بخواند که هنوز تمامی حروف آن را نیاموخته بود.
من همیشه معتقد بودهام شوق به یادگیری و آموختن، آدمی را جوان میکند، محمد کودک شادی شده بود. و آن روزها متوجه شدم شوق به یاد دادن هم میتواند آدمی را جوان کند، من هم شاد و جوان شده بودم.
این قصه ناتمام است، محمد هیچگاه تمام حروف الفبا را در کنار من یاد نگرفت… یک روز با او تماس گرفتند که پسرعمهاش که در کرج کارگر ساختمانی بوده از ارتفاع افتاده و فوت کرده است. او همراه با جنازه، همراه با اندوه فراوان، همراه با جنگزدگی و آوارگی به افغانستان بازگشت.
من یک روز صبح که به محل کارم آمدم دیدم از محمد فقط یک مداد و کتاب سپید دندان باقی مانده است و دستمالهای کنار سینک ظرفشویی، محمد تمیزترین ظرفشوری بود که من در این مدت کار در کافهها دیده بودم.
کاش روزی محمد این متن را بخواند و بداند که چقدر دلتنگ او شوق او هنگام یادگیری هستم.
چقدر امید داشت این داستان در دل نا امیدیش 👌👌👌
چقدر غمگین تمام شد.
امیدوارم محمد بتونه به یادگیری ادامه بده