مدت مطالعه: ۲ دقیقه
بچهها یکی یکی سر صف آمدند، طولی نکشید که به کلاس رسیدند. من مشغول نوشتن گزارشی بودم و برای شروع کلاس به ده دقیقه زمان نیاز داشتم. به آنها گفتم دفترهایشان را باز کنند و هر کسی هر کلمهای که دوست دارد بنویسد. میخواستم مشغول جملهسازی شوند تا من هم گزارشم را تمام کنم و بعد کلاس درس را شروع کنم.
گفتم: «هر کسی کلمهای که نوشته است را بخواند» صدای دورگهی آنها یکی یکی شنیده شد: مدرسه، آسمان، مدیر، مداد، توله سگ…
به محض اینکه سلیم گفت«توله سگ»، همهی بچهها زدند زیر خنده.
کمی گذشت و از آنها خواستم دربارهی همان کلمهای که نوشتند چند خط بنویسند و خودم هم مشغول نوشتن گزارش شدم پس از اینکه تمام شد اول از همه از سلیم خواستم نوشتهاش را بخواند همه در سکوت بودند و او شروع به خواندن کرد:
«آن روز را فراموش نمیکنم همان روزی که در یکی از روستاهای افغانستان بودیم و من بچهتر بود. من یک توله سگ داشتم که با به دنیا آمدنش خیلی خوشحال شدم. با آن توله سگ سرگرم بودم، با هم خیلی بازی میکردیم، غذایش میدادم، مراقبش بودم و همدیگر را خیلی دوست داشتیم. یک روز خبر رسید که طالبان به روستای کناری ما حمله کرده است و به زودی به ما میرسد. پدرم همه را جمع کرد و گفت تا کمتر از ده دقیقهی دیگر باید برویم. هرکسی هر چه میتوانست جمع میکرد تا فرار کنیم. وقتی از در خانه بیرون زدیم، در کوچه توله سگم را دیدم که دنبال ما میدود، این قدر عجله داشتم که یادم رفته بود او را با خودم بیاورم. برگشتم که بغلش کنم اما پدرم گفت نمیتوانیم او را با خودمان ببریم. من نمیتوانستم ولش کنم اما پدرم همهاش میگفت تندتر تندتر …. چشمانم را بستم و تندتر دویدم تا دیگر نبینمش!! ما چند ساعت بعد در کنار کوهی پناه گرفتیم، من تا شب برای توله سگم گریه کردم، من او را تنها رها کرده بودم»
سلیم صدایش میلرزید و میخواند، با آنکه بغض گلویش را گرفته بود، ادامه میداد. او جملههای آخر را با صدایی ضعیف بالاخره تمام کرد.
از او پرسیدم «خیلی دوستش داشتی؟»
گفت: «خیلی»
گفتم: « مطمئن باش او این را فهمیده است که تو دوستش داشتی و واقعا نتوانستی با خودت ببریاش»
گفت: «خانم معلم احتمالاً دیگر بزرگ شده و مرا هم یادش نیست»
گفتم: «اما تو او را یادت بود و ممنون که خاطرهی او را با خودت به کلاس ما آوردی و این یعنی تو او را تنها نگذاشتهای»
سری تکان داد و رفت نشست.
وقتی سلیم نوشتهاش را میخواند فکر میکردم انگار از آن لحظه که چشمانش را بسته بود- تا توله سگش را نبیند تا بتواند از او جدا شود- دیگر باز نکرده بود تا به امروز!
او سرکلاس تلاش میکرد از کوچهای که پس از سالها در آن گیر کرده بود و هنوز از آن عبور نکرده بود، عبور کند و از نگاه ملتمسانه و پر از سوال توله سگش بگذرد. انگار آن لحظه، سالها روی سینهاش سنگینی کرده بود. وقتی نوشتهاش را خواند یک بار شجاعت خداحافظی با توله سگش را پیدا کرد و این برایش خوب بود و کمی آرامش کرد.
آن روز من رنج سلیم را در جدا شدن از توله سگش درد کشیدم. این تنها قصهی او نبود بلکه قصهی هزاران نفری بود که جدا شدن را تجربه میکنند جدایی از دوستان، خانواده، خانه، و همهی دلبستگیهایی که لازمهی زندگی هستند. رنجهایی که تنها با «همراهی» امید میرود که التیام یابند.
در این نوشته تجربه شروع سال تحصیلی را خوانید؛ از بخش خاطرات و تأملات معلمی میتوانید مطالب مرتبط را دنبال کنید.
زلال مثل بچهها