مدت مطالعه: ۳ دقیقه
زنگ فارسی
: «هر کلمه که میگم سه صفت براش بنویسید: مادر»
سهراب مدادش رو تراشید و عینکی که یک دسته نداشت روی چشماش گذاشت. همیشه وقت نوشتن که میشد با فاصله از دوستاش مینشست. سهراب از بس خجل شده بود که برای خواندن هر تابلو باید بایسته و تک تک کلمات رو هجی کنه، راضی شده بود سه روز از هفته، دو ساعت کمتر سر چهارراه گل بفروشه و به «خانه ی دیدار دوست» بیاد تا سواد یاد بگیره.
– تکرار میکنم : «مادر»
-خانم اجازه، اگه دوتا صفت براش بنویسیم بسه ؟
-بیشتر بشه اشکال نداره اما کمتر از سه تا نه.
چیزی نوشت و به سراغ من آمد، نگاهی به نوشتهاش کردم بعد سرم رو بالا گرفتم (او ۱۵ ساله بود و قدش از من بلند تر) با تعجب گفتم : « مادر ِ مورد ؟ ؟ ؟ » او سریعاً دستش رو روی نوشته گذاشت و هول رفت نشست. آرام به سراغش رفتم و گفتم: «من واقعاً منظورت رو متوجه نشدم الان میتونی بهم بگی؟» چیزی نگفت. دوستش بهم اشاره کرد و در گوشم گفت: «خانم اجازه مادر سهراب مرده» نگاهی بهش کردم و توی دلم گفتم ببخشید.
املا و روخوانی ش ضعیف بود هر «یـ» رو « هـ» و هر « آ» رو «اِ» مینوشت. یک ماهی هم بود که هر چه یک روز درهفته رو بیشتر میموندم و باهاش خصوصی کار میکردم خیلی فایدهای نداشت چون وقتی روز بعد به کلاس میآمد رشد چندانی نمیدیدم اما باورم این بود که با تکرار هر چه بیشتر توی دراز مدت بالاخره یاد میگیره و من باید کار رو ادامه بدم.
یک روز سر زنگ روانخوانی، کتابهای فارسیآموز رو بین دانشآموزا تقسیم کردم تا برای خودشون شروع به خواندن کنند. متوجه شدم که سهراب همهش یک صفحه رو میخوانه و جلو نمیره.
-سهراب چرا نمیری صفحهی بعد؟
-خانم همین صفحه خوبه
-بیا ببینم حالا تو این صفحه چی نوشته؟
در اون صفحه این جملات نوشته شده بود و نقاشی هر جمله هم زیرش بود: «یک پسری گل یاس داشت. پسر مادری داشت که بوی گل یاس را دوست میداشت.پسر در روزِ مادر برای مادرش گل یاس هدیه برد.»
در اون لحظه یادم آمد که سهراب هم گل فروشه، گل داره، مادرش مرده، دلش برای مادرش احتمالاً تنگه و دلش میخواد بهش گل هدیه بده. حالا خوب میدونستم چرا دلش میخواد ۱۰۰ بار از روی همین صفحه بخونه. منم گفتم: بخون.
زنگ بعد زنگ املا بود.
داشتم یک جملهای میگفتم که فعلش «میآیند» بود. رفتم روی دست سهراب نگاه کردم دیدم داره مینویسه «میآهند» .گفتم سهراب «یـ» مثل یاس، همون یاسی که اون پسر دلش میخواست به مادرش هدیه بده. سهراب نگاهی پر از شوق به من کرد، حاکی از اینکه «آها فهمیدم» و بعد پاکنش رو برداشت و پاک کرد و نوشت: «میآیند».
جالب این که تا آخر املاء و تا آخر سال همهی «یـ» ها رو دیگه درسته درست نوشت.
خاطره ۲ از سهراب
زنگ هنر
برگهها بین بچهها پخش شد تا «خوشحالی» رو نقاشی کنند. سهراب مثل همیشه از بقیه دور شد، روی نیمکت آخر کلاس نشست و سریع با ماژیک خطوطی درهم و برهم بر روی کاغذ کشید به سمتش رفتم ببینم داره چه کار میکنه، گفت اصلاً نمیخوام، نقاشیم خراب شده، تا آمد کاغذ رو مچاله کنه، باسرعت به سمتش دویدم و کاغذ رو گرفتم و گفتم: «حالا صبر کن خوب نگاه کنیم ببینیم چی میشه از توی این خطها درآورد» کنارش نشستم، یک ماژیک سبز برداشتم و برگهای کوچکی روی یکی از خطوط کشیدم و گفتم: «مثلاً این یه بوته گل هست و ما میخوایم براش برگ بکشیم.» از این کار ذوقش گرفت و شروع کرد به برگ کشیدن و تبدیل کردن اون خط ها به باغی سبز و قشنگ! نقاشیش رویای بود که توی دلش داشت ساخته میشد. در آخر کار دیدم گوشهای از نقاشی که خالی مانده بود، نوشت:« عشق، خدا، مادر»
-سهراب میدونستی الان ممکنه مادرت داره به ما نگاه میکنه و از این که تو نقاشیت رو پاره نکردی و ادامهاش دادی خوشحال میشه؟
-لبخندی زد و گفت: « آره»
-دلت برای مادرت تنگ شده؟
-آره
-میخوایی این نقاشی رو براش بفرستیم؟
-خانم! مادرم مرده، چه جوری ؟
-توی یه پاکت میگذاریمش و توی رودخونهی خشک شیراز میندازیمش بعد شاید این رودخونه نقاشی را به مادرت رسوند!!! (اون روز شیراز باران شدیدی میبارید و رودخونه جاری بود)
-خانم واقعا؟
-آره خب شاید بشه.
یکی از بچهها گفت : خانم چی میگید؟ سهراب گفت: این یه راز خصوصیه بین من و خانم معلم.
جالب اینکه !! انتهای همین روز هم املا رو کامل درست نوشت. وقتی قلبش آروم میگیره درسش هم پیشرفت میکنه!!!
از بخش خاطرات و تأملات معلمی میتوانید مطالب مرتبط را دنبال کنید.