۵ دقیقه در رابطه با آشپزی و آموزش در بهشت کودکان بخوانیم.
خاطرات و تجربیات من از آشپزی در موسسه بهشت کودکان
میخواهم تجربیات و خاطراتم از آشپزی در موسسه بهشت کودکان را برایتان تعریف کنم، اما قبل از آن لازم میدانم که نکتهای را بیان کنم.
زمانی که این مسئولیت را قبول کردم، هیچ تجربه و دانشی در این زمینه نداشتم، جز اینکه اندکی بیشتر از بقیه آشپزی بلد بودم، فقط همین و خب این مقدار دانش، برای آشپزی کردن در جایی مانند موسسه بهشت کودکان بسیار کم و ناکافی است.
بعدها به این موضوع فکر کردم که هیچگونه کتاب یا جزوه آموزشی یا هر چیز مشابهی برای آموزش آشپزی در سازمانهای مردمنهاد یا مکانهای مشابه دیگر وجود ندارد. هزاران کتاب برای آموزش آشپزی وجود دارد اما کمتر کسی به آشپزی از منظر یک کار فرهنگی فکر کرده است. تصمیم گرفتهام تجربیاتم را بنویسم تا شاید اولین تجربه به نگارش درآمده در این زمینه باشد. ممکن است من در راهی که پیمودهام خطاهای زیادی مرتکب شده باشم اما معتقدم به نتایج قابل قبولی دست یافتهام، مینویسم تا اگر روزی کسی همانند من خواست در این زمینه گام بردارد حداقل چند جمله برای خواندن و پیش آگاهی داشته باشد.
در شروع کارم فکر میکردم باید غذاهای خوشمزه و مقوی برای بچهها بپزم، این تنها چیزی بود که در سرم میچرخید. اما به مرور و در اثر تجربه یاد گرفتم که آن چیزهایی که به نظر من مقوی و خوشمزه هستند را ممکن است بچهها دوست نداشته باشند، ممکن است با شرایط مالی موسسه همخوانی نداشته باشد، ممکن است به زمانبندی مناسب برای سرو غذا نرسد و … .
کمکم یاد گرفتم که کدام غذاهای خوشمزه و مقوی تمام شرایط مناسب برای سرو در موسسه را دارد.
من از همان روز اول چند خط مشی مشخص برای پخت و سرو غذا در موسسه داشتم:
- غذاها خوشمزه و مقوی باشند.
- غذاها شامل چیزهای گران قیمت یا عجیبی که بچهها در خانههایشان به آنها دسترسی ندارند، نشوند.
- غذاها شامل مواد غذایی مضر مانند سوسیس و کالباس یا نوشابه نباشد.
بعدها این موارد کاملتر شد.
اما موضوعی که از همان اول حضورم در موسسه به عنوان آشپز آزارم میداد، نوع سرو غذا بود.
از قبل از حضور من رسم بر این بود که وقتی اعلام میکردیم ناهار حاضر است، بچهها جلوی در آشپزخانه صف میایستادند، صفی تا داخل خود آشپزخانه. بعد آشپز برای هر نفر یک بشقاب غذا میریخت و به دستش میداد و آن فرد با بشقاب غذایش به سمت سفرهای که در یکی از اتاقها (یا در بازهای از زمان در تمام کلاسها برای گروههای سنی مختلف به صورت مجزا) پهن شده بود میرفت یا ممکن بود با دوستانش در گوشهای از ساختمان یا حیاط غذایش را بخورد.
مشکل من با این وضعیت چه بود؟!
اول از همه اینکه بچهها در صف حق دیگران را رعایت نمیکردند، بزرگترها به کوچکترها زور میگفتند و جای آنها را در صف میگرفتند.
دوم اینکه چون چند باری این اتفاق افتاده بود که غذا کم آمده بود و وقتی بچهها برای بار دوم غذا خواسته بودند، غذا تمام شده بود (و شاید به دلایل بسیار دیگری که بیان و بررسی آنها در حوزه کار و تخصص من نیست.) بچهها ترسیده بودند یا شاید بتوان گفت طمع کرده بودند، هر چقدر غذا در بشقابشان میریختم میگفتند کم است و باز هم غذای بیشتری میخواستند. بدتر آنکه هر بار میدیدم که بیش از نیمی از آن غذاها دستخورده و کثیف راهی سطل زباله میشود. وقتی به کوچکترها میگفتم که تو نمیتوانی این همه غذا را بخوری به من پرخاش میکردند و مجبور میشدم برایشان غذای بیشتری بریزم.
مشکل سومم این بود که من این وضعیت را با اهداف آموزشی موسسه در تضاد میدیدم، فکر میکردم بچهها هرچقدر در طول روز و در کلاسها و فضاهای آموزشی، احترام و مهربانی دریافت میکردند، هر چقدر با چیزهایی مانند حق انتخاب و شادمانی مواجه میشدند، این فرآیند غذا دادن و غذا خوردن برعکس آن بود و همه چیز را زیر سوال میبرد. بیشتر شبیه به یک پیکار در قبایل بدوی و دور از تمدن و گرسنه بود تا یک فرآیند فرهنگی و آموزشی.
دوست داشتم این فرآیند همراه با احترام و مهربانی و حق انتخاب باشد، همچنین همراه با آگاهی باشد.
دوست داشتم غذا خوردنمان، دور هم و شبیه به یک مهمانی باشد. سفرهی بزرگی باشد و همهی بچهها و مربیها در کنار هم بنشینیم و شبیه به یک مهمانی غذا بخوریم و گل بگوییم و گل بشنویم.
و در آخر، دغدغه چهارمم این بود که صفهای غذا، باعث میشد تا بچهها از روی دست هم کپیبرداری کنند، کافی بود یک نفر در اول صف مثلا بگوید: ((من هویج دوست ندارم، واسه من هویج نریز.)) نفر بعد این جمله را میشنید و او هم همین را میگفت و نفر بعدی هم حرف او را میشنید و این روند تا آخر صف ادامه پیدا میکرد. بارها اتفاق افتاده بود که مثلا کل هویجها در قابلمه غذا باقی بماند.
آشپزی و آموزش در بهشت کودکان
من چه کار کردم؟!
یک راه طولانی اما بسیار زیبا و قدم به قدم را در پیش گرفتم.
اول از همه سعی کردم تا جای ممکن زیاد غذا بپزم، مشکل زیاد ماندن غذا را به جان خریدم (معمولا در مواقعی که غذا زیاد میآمد، غذاها را به صورت پکهایی در خیابان بین افراد مختلف تقسیم میکردیم.) اما کاری کردم که به مرور ترس از کم آمدن غذا و سیر نشدن بچهها از سرشان بپرد. بدانند که حداقل در اینجا غذا به اندازه کافی موجود است.
در قدم دوم، شروع به تعامل با بچهها کردم، به خصوص دخترهای بزرگتر که دستپخت مرا دوست داشتند و بسیار مشتاق بودند که از من آشپزی یاد بگیرند.
از آنها راجع به فرهنگ غذا در خانه و خانوادههایشان پرسیدم، معمولا چه جور غذاهایی در خانه میخورند، چه غذاهای سنتی و محلی دارند که ما آن غذاها را نداریم و کدام یک از غذاهای بسیار ساده و معمول در بین ما ایرانیها در خانههای آنها وجود ندارد.
تا قبل از حضور من به عنوان آشپز در مجموعه، ورود بچهها به آشپزخانه ممنوع بود، به آن “خط قرمز” میگفتند. سعی کردم این موضوع را اصلاح کنم. طرح درسهایی با موضوع آشپزی نوشتم. بعد از آن هر صبح به بچهها میگفتم که امروز یک کلاس هم در آشپزخانه دایر است و اگر بخواهند میتوانند در این کلاس شرکت کنند و با من همراه شوند. مثل همه کلاسها، کلاس من هم قوانینی داشت که با خود بچهها به آن میرسیدیم. این حضور بچهها در آشپزخانه کمکم سبب شد که بچهها متوجه زحمت و سختی کار آشپزی شوند، از اسراف و غر زدنهای بیخود پرهیز کنند و با مربیها و آشپزها همراه شوند. بعد از پخت غذا هم در شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخانه مشارکت داشته باشند.
علاوه بر آن سعی کردم در کنار آموزش آشپزی، مفاهیمی مثل تنوع و تفاوت غذاها در فرهنگها و ملل مختلف، برخی مفاهیم علوم و … را از طریق آشپزی به بچهها آموزش بدهم.
دست از رویا پردازی و کارهای قشنگ برداشتم، سعی کردم سبک غذا خوردنمان به خانههای بچهها نزدیک باشد. تزئین غذا و غذاهای فانتزی را فقط برای جشنها و مراسمات خاص نگه داشتم.
در قدم بعدی سعی کردم به رویا و هدفم برای سرو غذا در موسسه بهشت کودکان نزدیک شوم. “غذا خوردن شبیه به یک مهمانی”
برای بار اولی که خواستم بچهها خودشان غذا را در بشقابهایشان بکشند، غذایی را انتخاب کردم که کاملا یکدست و یکسان باشد و هیچ قسمت جدا کردنی نداشته باشد: ” آش رشته”
درب آشپزخانه را با یک میز بزرگ بستم. هنگام سرو غذا کاسههای بزرگ آش را روی میز چیدم، کنارش ظرف کشک و پیاز داغ و نعنا و بشقاب و قاشق برای بچهها.
بچهها باز هم صف بستند و به نوبت هر کسی برای خودش یک بشقاب آش ریخت و رفت. من هم این طرف میز ایستاده بودم و حواسم به بچهها بود. پسرهای بزرگتر غر میزدند که این کار را دوست ندارند و از من میخواستند که برایشان غذا بریزم اما من این کار را قبول نمیکردم و در نهایت همه خودشان برای خودشان غذا ریختند و خوردند.
از کاری که کرده بودم و نتیجهاش و بازخوردش بین بچهها بسیار راضی بودم.
برای تجربه بعدی، غذایی که شرایط نسبتا مشابهی با آش رشته داشت را انتخاب کردم: “ماکارونی”
سفرهی بزرگی در یکی از اتاقها پهن کردیم. مانند یک مهمانی ساده و خودمانی، بشقاب و قاشق و چنگال و دیسهای غذا را روی سفره بردیم و بعد از بچهها دعوت کردیم که دور سفره بنشینند و غدا بخورند.
گرچه همچنان تعداد زیادی از بچهها، بخصوص بزرگترها با بشقابهای غذایشان به حیاط یا اتاقهای دیگر رفتند اما اینبار تعداد بیشتری از بچهها دور یک سفره و شبیه به یک مهمانی غذا خوردند.
در قدمهای بعدی برای سرو غذاهایی که تکههای جدا کردنی دارند مانند چلو مرغ یا چلو خورشت، غذا را در بشقاب سرو کردم اما بدون هیچ گونه صفی!
غذا را در بشقابها، به شکل تزئین شده و زیبا (شاید به این دلیل که حواس را از پرسی سرو شدن غذا پرت کند) قبل از حضور بچهها برای ناهار آماده کردم، در اتاق روبروی آشپزخانه سفرهای پهن شد، از بچهها دعوت کردیم که دور سفره بنشینند و بعد از آن بشقابهای غذا بین بچهها توزیع شد.
برای اینکه از اسراف غذا جلوگیری کنم، مقدار غذایی که به صورت تزئین شده در بشقاب بچهها بود نسبتا کم و متناسب با غذای کوچکترین بچهها بود، اما به همه بچهها توضیح دادیم که اگر سیر نشدند باز هم غذا موجود است و میتوانند به آشپزخانه بیایند و باز هم غذا داشته باشند.
کمکم بچهها به دور سفره و در کنار هم غذا خوردن عادت کردند. کمکم عادت کردند که غذا به مقدار کافی موجود است و بهتر است اسراف نکنند.
کمکم حتی خورشتها و غذاهای مشابه، مانند مهمانیها در دیسها سرو شد و بچهها که به دریافت احترام عادت کرده بودند، متقابلا احترام میگذاشتند.
لازم است نکتهی دیگری را هم یادآور شوم، داستان موفقیتهایی که من روایت کردم، تمام ماجرا نیست. من در میانهی این راه بارها و بارها شکست خوردم. روزهای اول بارها بچهها به غذاهایم اعتراض کردند، خوب یادم است که یک بار تمام بچهها برنج خالی خوردند و خورشتی که درست کرده بودم را بخاطر یک لجبازی حتی امتحان نکردند. یا بارها تمام اتاق و سفره را کثیف کردند، یک بار دیگر کل بادمجانهای داخل غذا را به سقف اتاق کوبیده بودند. بارها در میانهی سفره و غذا با هم دعوا کردند، غذای همدیگر را روی سفره ریختند یا تجربیات مشابه دیگر.
اما در این میانه چه چیزی بالاخره تمام ماجرا را درست کرد؟!
اینکه من و بقیه مربیها میدانستیم که راه درستی را در پیش گرفتهایم، از راهمان پا پس نکشیدیم، در میانهی دعواها و جنجالها، با آرامش و حرف زدن و تعامل به بچهها نشان دادیم که روند درست چگونه است. بچهها به در آرامش غذا خوردن، به داشتن حق انتخاب، به دریافت احترام و… عادت کردند.
این موارد را ذکر کردم تا اگر مثل شش سال قبل من، در آستانه راه هستید، ناامید نشوید، در راهی که معتقدید درست است قدم بگذارید و پا پس نکشید، قطعا موفق خواهید شد.
و باز هم یک نکته دیگر، من در طی کردن این راه طولانی، هیچگاه تنها نبودم، از همان روزهای اول تمام مربیان موسسه بهشت کودکان با من همراه و همدل و در خیلی از موارد مشاور من بودند، چه بسا اگر این یاری و همدلی نبود، من خیلی زود ناامید شده و هیچگاه موفق نشده بودم.
بعدها هم این کار در قالب یک تیم رسمی و بخشی از موسسه ادامه پیدا کرد که من از تکتک اعضای آن تیم هم بابت همراهی و همدلیشان تشکر ویژه دارم.
در آخر باید بگویم اگر این روزها، این ماجراها را برای مربیهای جدیدی که در موسسه مشغول میشوند تعریف کنیم، برایشان شبیه به افسانهها خواهد بود، چون مدتهاست که ما با آرامش کامل، در کنار هم غذا میخوریم اما برای رسیدن به این روزها، روند بسیار طولانی و سختی طی شده است.
از بخش خاطرات و تأملات معلمی میتوانید مطالب مرتبط را دنبال کنید.
خیلی خوب بود، ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربیاتتون.
شما و همکاران تان تغییری ایجاد کردید که با یه کم مراقبت برای همیشه به یادگار می ماند. بچه های بهشت می تونن تو آینده برای بقیه الگوهای خوبی باشند. مثل احترام به محیط زیست که متاسفانه تو کشور ما اصلا جا نیفتاده است.