خاطرات و تأملات معلمی

فروشگاه ساعت؛ خاطرات و تأملات معلمی

فروشگاه ساعت؛ خاطرات و تأملات معلمی
فروشگاه ساعت؛ خاطرات و تأملات معلمی
887بازدید

مدت مطالعه: ۵ دقیقه

پسرک زمان زیادی را صرف قیچی کردن و چسباندن می‌کرد. نگران بودم که آیا تا پایان سال می‌توانم خواندن او را ببینم؟ یا این‌که آیا می‌توانم امید داشته باشم که عددها را به راحتی دیگران جمع کند؟ هنگامی که ما باهم می‌نوشتیم یا بازی می‌کردیم او در دنیای دیگری بود. گاهی اوقات برگه‌ای جلوی خود می‌گذاشت و به درخواست من فعالیت ما را به یک بازی برای خود تبدیل می‌کرد تا با ما همراه شود.


اما هم‌چنان در بیشتر زمان‌های کلاس فکر او مشغول ساخت کاردستی‌های کاغذی، درست کردن نقشه گنج و هرکار دیگری جز فعالیت‌های مربوط به طرح درس‌ها بود.
بازی را دوست داشت اما نه بازی ما را، نقاشی را دوست داشت اما نه با موصوع طرح درس، حرف زدن را دوست داشت اما نه در جریان گفت‌و‌گوهای کلاسی.


احساس می‌کردم که ارتباطم روز به روز با او کمرنگ تر می‌شود. از همه ما دورتر می‌شد و روز به روز عجیب‌تر به نظر می‌رسید. این می‌توانست کودکان دیگر را از او دور کند.
دوست داشتم دوباره برای برقراری ارتباط با او پیش قدم شوم. اما به جز چند نظر کوتاه درمورد کاردستی‌هایش حرف مشترک دیگری پیدا نمی‌کردیم. او خیلی زود متوجه می‌شد که با چه هدفی به او نزدیک شده‌ام.

فروشگاه ساعت
فروشگاه ساعت


تا این‌که روزی متوجه شدم در یکی از زمان‌های آزاد به همراه یکی از کودکان در حال درست کردن ساعت هستند. ساعت‌های کاغذی.

این را برای شما درست کردم.


هیجان‌زده ساعت را به دستم بستم و باهم درمورد ایده‌هایشان برای گسترش ساعت فروشی صحبت کردیم. قرار شد زمان ناهار بساط را بیرون از کلاس ببریم. بیرون از کلاس کلی فروش کردیم و سفارش گرفتیم و همان‌جا بود که پسرک ایده‌ی فروشگاه کلاسی را مطرح کرد. به کلاس برگشتیم و در زمان آزاد تا می‌توانستیم ساعت ساختیم.


پسرک با آرامش همیشگی خود در گوشه‌ای از کلاس نشسته بود و به هرکس وظیفه‌ای می‌داد.
بعضی از بچه‌ها رنگ و بعضی از آن‌ها قیچی می‌کردند.  بعضی‌ها کلاس را برای تبدیل شدن به فروشگاه سر و سامان می‌دادند و یا قیمت کالاها و تبلیغات را می‌نوشتند.


خیلی فکر کردیم که در ازای ساعت‌ها چه چیزی دریافت کنیم. پول‌های کاغذی؟ مهره؟ نقاشی؟
تا این‌که یکی از مربیان پیشنهاد گرفتن لگو از کلاس‌های دیگر را داد.

فروشگاه ساعت
فروشگاه ساعت


ما در طول سال لگوهای خود را از دست داده بودیم و به‌ندرت می‌توانستیم از کلاس‌ها لگو قرض بگیریم و بازی کنیم. به همین خاطر این پیشنهاد همه را خوشحال کرد. صندوق را آماده کردیم و پسرک حسابدارها را از بین بچه‌هایی که جمع بهتری داشتند انتخاب کرد. استقبال‌کننده‌ها جلوی در ایستادند. او حالا یک تخته شاسی در دست داشت و روی کاغذی که به آن وصل کرده بود خط‌های نامشخصی کشیده بود. بی‌شک چیزهای مهمی نوشته بود. که بر اساس آن می‌توانست همه را هماهنگ کند. هر کس را سرجای خودش قرار داد. و فروشگاه ما رسما افتتاح شد.


در پایان روز با ۲۱ لگویی که جمع شده بود به سختی می‌توانستیم بازی کنیم.
اما ایده‌ای به ذهن او رسیده بود. روی صندلی رفت و درحالی که همه در سکوت به او گوش می‌‍دادند برنامه فروشگاه فردا را برای کودکان مرور می‌کرد.


هرکس هرچی می تواند درست کند. نقاشی، ساعت، اوریگامی و…


دستاورد فردای ما یک سبد پر از لگو بود.
آخر روز دوم فروشگاه کلاسی، هنگامی که کودکان با خوشحالی درحال بازی با لگوهای بدست آمده بودند او را در گوشه‌ای از کلاس دیدم که به فکر فرو رفته است. نه عجیب به نظر می‌رسید، نه ناتوان و نه تنها.
او مثل گذشته در فکر بود اما من مطمئن بودم که به ایده‌های خود فکر می‌کند.

از بخش خاطرات و تأملات معلمی می‌توانید مطالب مرتبط را دنبال کنید.

نظر دهید

محبوبه کریمی فرهاد
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر و معلم کودک و نوجوان