021-55795002 info [att] tashilgar [dott] net
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
خاطرات و تأملات معلمی

تجربه‌ای از تبدیل چالش در کلاس مجازی

تجربه‌ای از تبدیل چالش در کلاس مجازی
1.43Kبازدید

۴ دقیقه در رابطه با تجربه ای از تبدیل چالش در کلاس مجازی بخوانیم.

چندوقتی هست که از سال تحصیلی گذشته. یاد پارسال اسفندماه می‌افتم که چه‌قدر آشفته بودیم برای تغییر تو روش آموزشی و تغییر تو شرایط زندگی. زمان طبق معمول باعث شده که شرایط رو تا حد توانمون بپذیریم و به زندگی با روال جدید ادامه بدیم. بالاخره مدرسه‌ها باز شد و سال تحصیلی ۹۹ با همه‌ی چالش‌های تصمیم‌گیری و اجرایی بالاخره شروع شد.

  • اما چطور قراره پیش بره؟
  • تو اهداف تغییر ایجاد شده؟
  • قراره روش تغییر پیدا کنه و رویکرد واحد بمونه؟
  • افرادی که تو اجرای روش‌ها با هم در ارتباط هستن چقدر در رابطه با نوع آموزشی که انجام می‌شه هم نظر هستن؟
  • قراره نقدها و پیشنهادها و… با چه روش‌هایی بیان بشه؟
  • قراره چه‌طور با اختلاف‌نظرها برخورد بشه؟

و کلی سوال بی‌جواب دیگه… فکر می‌کنم یه دریا رویکرد و هدف و روش و نظر تو ذهن تک‌تک افرادی هست که تو حوزه‌ی آموزش و پرورش فعالیت میکنن. البته نه فقط افراد فعال، خانواده‌ها و حتی افرادی که دغدغه‌ی فکری واسه این موضوع دارند.

من امسال معلم فارسی و اجتماعی کلاس سوم ابتدایی هستم. تو برخوردم از بچه‌ها همیشه سعی می‌کنم یاد بگیرم. بارها شده جواب سؤال‌هام رو از بچه‌ها گرفتم. بارها شده بلاتکلیفی تو شرایط مختلف رو با همراهی هم و با استفاده از مهارت‌های مختلفی که طی زمان کسب کردیم با روشی که به هیچ‌کدوممون آسیب نرسه و به چیزی هم که می‌خوایم برسیم به وضعیت روشن تبدیل کردیم و پیش بردیم.

می‌خوام این‌جا یکی از مواردی رو که توش یکی از این بلاتکلیفی‌ها به وضعیت مطلوب همه‌مون در کلاس مجازی تبدیل شد با شما به اشتراک بذارم.

آموزش مجازی در دوران کرونا

داستان چیه؟

کلاس مجازی فارسی شروع شد. کلاسای من این مدلی هستن که دو شیفته‌‌‌‌؛ صبح و عصر که توش بچه‌ها عوض می‌شن مثل شیفت صبح و عصری که قدیما تو مدارس داشتیم. تعداد بیش‌تری از بچه‌ها صبح‌ها هستن که حدود ۱۵ نفر می‌شن و تعداد کم‌تری که ۱۱ نفر هستن معمولا عصرها تو کلاس شرکت می‌کنن. خودم کلاسای عصر رو ترجیح می‌دم. چون تعداد کم‌تری هستن و سرعت اینترنت شرایط بهتری رو برای ادامه‌ی کار و انجام بعضی کارای اضافه مثل روشن کردن دوربین بچه‌ها، بازی کردن، به اشتراک گذاشتن کتاب‌ها و فایل‌های بیشتر و… رو فراهم می‌کنه.

با بچه‌های شیفت عصر کلاس فارسی داشتم. بچه‌ها جلوتر از شیفت صبح بودن و به عنوان فعالیت اضافه یه کتاب انتخاب کردم که با هم تو کلاس و به صورت نوبتی بخونیم. چون تعدادشون مناسب بود می‌شد مقدار بیش‌تری از متن کتاب توسط هر فرد و با آرامش بیش‌تری خونده بشه. و حتی روی محتوای متن هم تمرکز بشه. داستان راجع به عروسکی بود که دوست داشت واقعی بشه. یه خرگوش پارچه‌ای که فکر می‌کرد واقعی شدن درد داره و به اطرافش و بقیه‌ی اسباب‌بازی ها توجه می‌کرد و با یه عروسک دیگه که به نظرش واقعی شده بود راجع به این موضوع صحبت می‌کرد.

چه‌قدر این کلاس می‌تونست برای من و بچه‌ها فرصت خوبی باشه… مشتاقانه منتظر فرارسیدن کلاس بودم. نوبتی کتاب بخونیم، مشکلات روخوانی رو همون اول سال شناسایی کنم و تمرین کنیم و درباره‌ی واقعی شدن و مفهومی که داستان داشت گفت‌وگو کنیم. جدا از فضای کتاب درسی و نگرانی بابت یادگیری مبحث خاصی از کتاب درسی.
کلاس شروع شد اما…

اما بعد از این‌که چند نفر خوندن من از کلاس مجازی به هردلیلی مثل ترافیک اینترنتی و… بیرون افتادم! خیلی عصبانی شدم. تلاش کردم و وارد کلاس شدم. خوشحال شدم. اما بیش‌تر از این‌که خوشحال بشم رفتار بچه‌ها واسم عجیب بود. قبلا چندبار پیش اومده بود که از کلاس افتادم بیرون اما وقتی مجددا وارد کلاس می‌شدم خیلی از میکروفن‌ها روشن بودند و تو محل چت هم کلی پیام بود. مثل همون موقع‌هایی که کار پیش می‌اومد یه لحظه می‌رفتیم جلوی در کلاس و بچه‌ها هیاهو و سروصدا می‌کردن و مشغول کارایی که دوست داشتن می‌شدن…

توقعش رو نداشتم! منتظرم بودن و آروم نشسته بودن تا به کتاب‌خوانیمون ادامه بدیم! نه چت اضافه‌ای!؟ نه میکروفن اضافه‌ای!؟ فقط تا وارد شدم یکی از بچه‌ها یکی دو جمله گفت که دقیق یادم نمیاد یه چیز مثل این‌که: خانم اومد بچه‌ها ادامه بدیم! … خوشحالیم بیش‌تر شد. به نظرم این یعنی کلاس رو بچه‌ها دوست داشتن و می‌خوان ادامه بدیم. میکروفنم رو روشن کردم که بگم چه کسی روخوانی از متن رو ادامه بده ولی صدا نمی‌رفت. بچه‌ها تو قسمت‌ چت‌ها گفتن صدا نمیاد خانوم… وای بازم مشکل اینترنتی!!…

حل چالش یا تبدیل چالش؟

نباید از این کلاس مجازی بیرون می‌رفتم. تصمیم گرفتم به بازی تبدیلش کنم. تایپ کردم که چه کسی روخوانی رو ادامه بده… همراه‌معلم پیدا کردم و بچه‌ها داوطلبانه سعی می‌کردن لب‌خوانی کنن و از حالت چهره‌ام متوجه بشن که نظرم چیه. ابروهامو بالا مینداختم و با دست نشون میدادم که لطفا دوباره از فلان جا بخونید. یکی از همراه‌معلم‌ها متوجه صدای من میشد. جای کتاب رو با فلش نشون می‌دادم و همراه‌معلم منظور من از حرکاتم رو بلند می‌گفت اگه تایید می‌کردم ادامه می‌دادیم ولی اگه تایید نمی‌کردم یه نفر دیگه تلاش می‌کرد متوجه صحبتام بشه و منتقل کنه.

به هرصورت دو فصل از کتاب رو خوندیم. مشکل صدام رو آخرای کلاس برطرف کردم و از بچه‌ها تشکر کردم که همکاری کردن و گفتم بابت اینکه تونستیم با کمک هم مسئله‌مون رو حل کنیم خوشحالم. حدود ۱۰ دقیقه از کلاس مونده بود. می‌شد راجع به کتاب گفت‌وگو کرد ولی دوست داشتم از نتیجه‌ی راه‌حلمون بازم استفاده کنیم. این راه‌حل برای کلاس ما به بازی لب‌خوانی تبدیل شد. قبلا گاهی اوقات آخرای کلاس آنلاین پانتومیم بازی می‌کردیم. این مدلی که یکی از بچه‌ها تصویرش رو باز می‌کرد و کلمه‌ای که بهش گفته شده بود رو اجرا می‌کرد و بقیه حدس می‌زدن.

پرسیدم: پانتومیم یا لب‌خوانی؟ برای پانتومیم ۱ رو بنویسید و برای لب‌خوانی ۲ رو. ۲ با رای همه‌ی بچه‌ها انتخاب شد و دقایق پایانی کلاس رو به بازی لب‌خوانی پرداختیم. تو موقعیت‌های دیگه هم این بازی رو انجام دادیم و تو چهره‌ و صدای بچه‌ها علاقه‌شون به این بازی‌ رو کاملا می‌بینم و می‌شونم.

تجربه‌ی شما از کلاس مجازی

آیا برای شما هم پیش اومده که تو شرایطی قرار بگیرین که براتون نگران‌کننده و استرس‌زا و به عبارتی تهدید محسوب بشه ولی بعد متوجه بشید فرصت خوبی بوده و از وجودش رضایت داشته باشید؟ اگر همچین تجربه‌ای دارید خوشحالم میشم بخونم و ازش ایده بگیرم.

از بخش خاطرات و تأملات معلمی می‌توانید مطالب مرتبط را دنبال کنید.

۲ نظر

  1. ممنون از مطلبتون. تبدیل چالش برام جالب بود.
    یکی از تجریه هایی که من داشتم اینطور بوده، دو سال پیش با کلاس دوازدهمم خیلی چالش داشتیم، اینجوری بود که به کلاس بی تفاوت بودند، من فکر میکردم رفتار نامحترمانه ای نسبت به من و کلاس دارند، وقتی درس میدادم تو کلاس مشارکت نداشتند و من خیلی برام سخت بود. میفهمیدم که اونها هم حس خوبی به کلاس ندارند. فاصله ای که بین مون بود، بیشتر و بیشتر میشد. من وقتی فاصله زیاد میشه، سختمه که حرف بزنم و نزدیک بشم. هر وقت میخواستم برم سر کلاسشون غصه داشتم. یه روز یه اتفاقی تو کلاس افتاد، بچه ها اجازه گرفتن برند برای استراحت وسط کلاس و دیگه برنگشتن تا آخر کلاس. خیلی عصبانی و ناراحت بودم از دستشون. از یه طرف میگفتم بی توجه بشم بهشون و مهم نیست اصلا، مهم نیستن اصلا، از یه طرف حالم بد بود و دوست نداشتم کلاسی رو که توش ارتباط از دست بره. با اینکه خیلی برام سخت بود، جلسه بعدش تصمیم گرفتم حرف بزنم باهاشون. یادمه وقتی میخواستم حرف بزنم انقدر برام سخت بود که بغض تو گلوم گیر کرده بود، اما گفتم، از احساس و ناراحتیم گفتم و نظر اونها رو هم پرسیدم،گفتم شما هم نقد و احساس تون رو از کلاس بگید. یادمه تو اون گفتگو هم من هم بچه ها، چیزایی شنیدیم که انتظار شنیدنش رو ندشتیم. مثلا من فکر میکردم که بچه ها بی احترامی میکنند اما اونها گفتن که چون درس رو متوجه نمیشن، نمیتونن با کلاس همراه بشن. یا بچه ها قبلش فکر میکردن من دوستشون ندارم و ازشون خوشم نمیاد، فکر نمیکردن من چه قدر سختم میشه و ناراحت میشم از کارشون. اون گفتگو راحت نبود، اما روزنه ای بود برای فهمیدن و به جا آوردن دوباره ی همدیگه، به عنوان انسان. از جلسه ی بعدش من راحت تر میتونستم بهشون نزدیک شم، میتونستم برم کنارشون و درس رو براشون توضیح بدم، اونها هم منو بیشتر درک میکردن. یادم به این جمله میفته: “حقیقت رو بگو، هر چند صدات بلرزه.”

  2. ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه‌تون.
    جالب بود برام. فکر میکنم درست اون موقعی که به چالش میخوریم و انگار همه چیز سخت‌ترین حالت ممکن رو داره میشه فرصت خوبی تدارک دید. به نظرم کار کردن با نوجوون‌ها جنس چالش‌هاش ارتباطی تر و نزدیکتر به دنیای بزرگسالیه و حتما تبدیل به فرصت کردنش سخت‌تره. باز هم ممنون که گفتید🌱

نظر دهید

زهرا ادیب قلعه
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر و معلم ابتدایی