021-55795002 info [att] tashilgar [dott] net
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فلسفه تعلیم و تربیت

نگاه هرمنوتیکی به نامه باغچه‌بان به وزیر آموزش و پرورش وقت

باغچه‌بان
باغچه‌بان
1.74Kبازدید

مدت مطالعه: ۶ دقیقه

مقدمه

جبار باغچه‌بان برای من نمونه یک معلم به معنای واقعی کلمه است. با خواندن کتاب چهره‌هایی از پدرم نوشته ثمین باغچه‌بان هر چه بیشتر با ایشان آشنا شدم. در صفحه ۳۰ و ۳۱ کتاب مقاله‌ای که باغجه بان به وزیر آموزش و پروش وقت و در جواب به اتهامات وی با عبارت هایی مثل: او کمونیست است، توده‌ای است، ضد رژیم سلطنتی است، اصلا ایرانی نیست و یک مهاجر قفقازی است و …. ، پاسخ می‌دهد.

در مواجهه به این مقاله در تلاشم که خواننده، یعنی خودم را بیان کنم.

مقاله باغچه‌بان

در زیر چند سطری از این مقاله باغچه‌بان را می‌آوریم:

آقای وزیر. من مانند فلانی برلن ندیده و مثل فلانی از پاریس نیامده‌ام. من مانند آن یکی به مسکو نرفته و مثل این یکی از لندن برنگشته و مانند تو میوه‌ی آمریکا نیستم. من مانند یک علف صحرایی به وسیله باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم. قدرت من، فکر من، معلومات من و ایمان من همه ایرانی است. من در ایران یک بخشش الهی هستم، نه مثل تو کسب شرف کرده‌ای از آمریکا. من انفاس پیغمبری را از زرتشت، حس نوع‌پروری را از سعدی، قدرت تشخیص و علاج را از بوعلی، جسارت سربازی را از فردوسی، شور عشق و ظرافت خیال را از گنجه‌ای، جرئت انقلاب را از کاوه به ارث برده‌ام، سرکار چه کاره هستید ای میوه آمریکا؟…

من این دعوا را با شما در موقعی شروع کرده‌ام که شما وزیر هستید و من آموزگاری بیش نیستم، اما ترس و عجز در مذهب آموزگاری من الحاد است. من نمی‌توانم در برابر ظلم و ستم و دروغ مانند گوسفندی ساکت بمانم و تسلیم بشوم، زیرا در این صورت پرورش‌یافتگان من نیز اخلاق گوسفندی پیدا خواهند کرد. من برای مبارزه با ظلم منتظر نمی‌مانم تا چند نفری پا پیش بگذارند و من به دنبال آن‌ها بیافتم. من خود پیش می‌روم ولو این‌که دیگران قدمی هم برندارند و تنها بمانم، و آموزگاران همیشه باید در مواجهه با ظلم و دروغ پیش قدم باشند. هیچ وقت نباید منتظر بمانند تا کسانی جلو بیفتند و آن‌ها دنبالشان بروند…

فهم من از مقاله باغچه‌بان

در مطالعه کتاب وقتی به این متن رسیدم، چند بار دیگر آن را خواندم، متن را برای یکی از دوستانم فرستادم. هر دو حیرت‌زده بودیم. کلماتی مثل باسوادی، هنرمندی، شجاعت، آزادگی، بااراده بودن، صراحت و ایمان با هم جمع شده بودن تا کلمه‌ای بسازند به نام “معلم”.

حدود یک سال از مطالعه کتاب گذشت و من دانشجوی تعلیم و تربیت شدم، کلاس تربیت در نهج‌البلاغه داشتیم، صحبت از معلمی شد، نام باغجه‌بان دوباره به خاطرم آمدم، از کلاس اجازه گرفتم و در بخشی از ارائه‌ام، نامه‌ی باغچه‌بان را خواندم. سکوت کلاس را فراموش نمی‌کنم، معلمانی که داشتند صدای معلمی دیگر را می‌شنیدند و خودم که این بار کلمه‌ای به نام “امید” گوشه‌ی ذهنم بالا و پایین می‌پرید. امیدی که در غبطه خوردن هم‌کلاسی‌های معلمم وجود داشت. معلمانی که شاید حالا افتخار می‌کردند به فردی از جنس خودشان.

امروز با خودم کلنجار می‌رفتم که دوست دارم چه چیزی را چند باره و و چندباره در وجود خود بکاوم و بفهمم، باز این نامه را به خاطر آوردم. کمی بعد از تو، یاد مولوی افتادم، کاویدن مولوی در وجودم را هم دوست دارم. چه ارتباطی است بین تو، مولوی و من که چند سالی است حیران و در آرزوی توسعه و صلح پا در مسیر معلمی گذاشته‌ام. معلم خودم شده‌ام و یاد می‌گیرم از کودکانی که انگار آن‌ها هم در زندگی درد را می‌فهمند.

جمله‌ی قبل را که نوشتم انگار ته‌نشین شده‌های کتاب شازده کوچولو به زبانم آمده، همین امروز که در حال نوشتن این متنم، یعنی ۲۹ ژوئن سالروز تولد آنتوان دوسنت اگزوپری است کسی که کتابش در این مسیر همراه من بوده و هست. می‌بینی باغچه بان همه دور هم جمع شدیم برای بازخوانی نامه‌ات!

از اول نامه‌ات را می‌خوانم، وقتی از ایران می‌گویی، از باد و باران و آفتابش. من هم دوست دارم علف صحرایی این خاک باشم، دوست دارم به فرهنگم، به آداب و رسومم افتخار کنم، آن را در آغوش بگیرم، دوستش داشته باشم و به قدر خودم، آن را اصلاح کنم. از تو شنیدم؛ چند وقت پیش هم از ناصر یوسفی شنیده بودم که در خاطره‌ای از توران میرهادی می‌گفت: نامه‌های دعوتی از دانشگاه‌های برتر جهان برای میرهادی می‌آمد. در جواب اصرار یوسفی برای پاسخ به نامه‌ها، گفته بود: این نامه ها را دیگر برای من نیاور، من در ایران می‌مانم. ماند و مثل تو که سربازی را از فردوسی آموختی، قدم در مسیر فردوسی گذاشت تا فرهنگنامه‌ی کودک و نوجوانش، همراه و دوست شاهنامه شود.

نامه‌ات را ادامه می‌دهم، خودت را یک بخشش الهی خوانده‌ای. برای من یک بخشش هستی، شاید الهی نه. من در آسمان‌ها سیر نمی‌کنم، اهل زمینم. من هم خودم را دوست دارم، دوست داشتنی از جنس دوست داشتنی که روسو در امیل آن را می‌ستاید. دوست داشتنی که از ندایی در درونم میاید، ندایی که می‌گوید: “تو هستی تا کاری انجام دهی.” بیشتر فکر می‌کنم شاید این ندا صدای مادرم باشد، مادری که به رسم فرهنگ این آب و خاک و به توصیه پدربزرگم، نافم را در مدرسه‌ی رو به روی خانه انداخت و دوست داشت مدیر مدرسه بشوم. کاش روزی مدیری شوم، بچه‌ها صدایم کنند، من پر بکشم به سمت آن‌ها. خاطرات باغچه‌ی‌ من را هم بنویسند. من فرزندی نخواهم داشت که مثل تو، او برایم بنویسد، دوست دارم مثل کتاب توتوچان یکی از دانش‌آموزانم، از خاطراتش در مدرسه بگوید.

ادامه‌ی نامه‌ات را با سر پایین می‌خوانم! من چه قدر نمی‌دانم، چه قدر خودم را نمی‌شناسم. در این خاک باشی، از این هوا نفس بکشی و سعدی نخوانده باشی، از کاوه فقط نامی شنیده باشی. به خودم همان دفعه‌ی اول قول دادم که بخوانم درباره‌ی خودم، درباره‌ی فرهنگم. راستی به همیت و همراهی دوستی، مولوی را شروع کرده‌ام، حیرت می‌کنم از حرف‌هایش، هر بار شگفت زده‌ام می‌کند، من مهربانیش را دوست دارم، تو از مولوی نگفتی، چه چیزی از او آموختی؟

قربان شجاعتت! چه کار داری با این وزیر مادرمرده، اتفاقا در کلاس روش تحقیق بحث درد داشتن بود، آن‌جا وقتی گفتم اهل جنگ نیستم، استاد گفت شجاعت داشته باشید. بیا و با این وزیر نجنگ، بیا هنوز امیدوار باشیم که مسیر اصلاح و صلح از صلح می‌گذرد. وقتی این را می‌نویسم، می‌ترسم، چون دوست دارم مطمئن باشم که حرفم را می‌توان درست بگویم. من ساده و خوش‌خیال به معنای منفی کلمه نیستم، دوست دارم با درد کم‌تری هر چند طولانی تر شود، مسیر اصلاح را طی کنیم.

می‌رسم به پاراگراف بعدی نامه‌ات، داری از معلمی می‌گویی. از تاثیرت روی کودکان شروع می‌کنی، من هم همین‌طور فکر می‌کنم. به این‌که رفتارم از نگرش و جهان‌بینی‌ام از این جهان می‌آید، بچه‌ها بیشتر این را می‌فهمند، برای بزرگترها هم انگار این طوری است که اگر از دل بگویی بر دلشان می‌نشیند. ای کاش این جای نامه‌ات در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران – که اگر از من بپرسی این روزها، تب توجه به تعلیم و تربیت و از آن سخن گفتن داغ شده است – خوانده می‌شد تا ببینند نیاز نیست، این قدر نام فریره و ایلیچ را تکرار کنند. معلم در نقش روشن‌فکر و اصلاح کننده جامعه در ایران و از زبان باغچه‌بان هم مطرح شده است. نه تنها مطرح که پیاده شده است.

نامه‌ات تمام شد، حالا من برایت می‌نویسم:

یک هفته‌ای است که به تو فکر می‌کنم. نه برای انجام تحقیق یا چیزی. کار با تخصصت دارم، این‌جا گوش‌هایمان همدیگر را نمی‌شنوند، به نفرین برج بابل دچار شده‌ایم، زبان هم را نمی‌فهمیم. همدیگر را رنج می‌دهیم. بیا با هم فکری برای گوش‌هایمان کنیم. بیا دوباره باغچه‌ای بسازیم.

جمع بندی

در این متن سعی کردم در گفتگوی با متن، که بخشی از مقاله باغچه‌بان بود، خوانشی در ارتباط با خودم (خواننده) داشته باشم.

۲ نظر

  1. خوندن این متن واقعا جالب و شورانگیز بود، قسمت جالبش این بود که معمولا کتابهای بسیار شورانگیز، عمر خاصی در زندگی ما دارند ولی اینکه دیدم با گذشت زمان نسبتا زیادی نسبت به خواندن این کتاب متن را نوشته ای و اینکه شور خواندن این کتاب در وجودت ماندگار بوده بسیار مشتاق شدم که منم این کتاب را بخوانم.

نظر دهید

سعید سمیعی

سعید سمیعی

نویسنده
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر کودک