۴ دقیقه در رابطه با کتاب فراسوی زنجیرهای پندار بخوانیم.
میخواهی چه کسی را در آیینه ببینی؟
نوجوانِ پُر شوری ست؛ اغلب مواقع دربارهی مسائل مختلفی حرف میزند و یا بحث میکند. معمولاً در کارهایش جدی است. آن روز میگفت نگران امتحانش هست و دلش میخواهد نمرهاش خوب بشود.
پرسیدم :”خوندی؟”
گفت: “آره.”
_ پس نگرانش نباش.
_آخه معلممون خیلی سوالای سختی میده. همهی سوالا خارج از کتابه، خیلی سخته.
_خب حتماً که نباید نمرهات بالا باشه.
_چرا باید بالا باشه، تیزهوشان روی نمره حساسه. برای کنکور لازمم میشه.
_چه رشتهای دوست داری قبول بشی؟
_پزشکی.
_به پزشکی علاقه داری؟
_مهم نیست، چون پول توی پزشکیه، من برای برآورده کردن حداقل نیازم، نیازمند درآمدی هستم که فقط توی پزشکی میتونم بدستش بیارم. دوست ندارم فردا گیر دوزار پول باشم وقتی میخوام خونه و ماشین بگیرم.
_خب بعدش که پول دار شدی میخوای چکار کنی؟
_حداقلش میتونم پاسخ به نیازهای اولیهام پاسخ بدم.
_آهان، بعدش؟
_شاید بعدش رفتم اونور…
_خب بعدش؟
_اینقدر کار میکنم تا بعدش بمیرم.
_بنظرت این زندگی بیمعنی نیست؟
_خب اگه نتونم شغل پر درآمدی پیدا کنم، زندگیم بیمعنیتر میشه. همهش باید بدوام.
معرفی کتاب فراسوی زنجیرهای پندار
این یک خاطرهی شخصی است و احتمالا کسی از شنیدنش تعجب نمیکند و یا حتی آن را غیر آشنا نمیبیند. مسئلهی این گفتگو، این نیست که آن نوجوان میخواهد در رشتهای خاص تحصیل کند و یا به آن رشته علاقهای ندارد. مسئلهی اصلی اینجاست که فرهنگی در جهان مدرن و صنعتی، فقط شکل خاصی از زندگی را مطلوب نشان میدهد؛ مثلا پررنگ بودن رفاه مالی یا جایگاه اجتماعی.
اغلب مواقع گمان میکنیم که داریم بر اساس خواستهی خودمان انتخاب میکنیم و یا خواستی برای آزادی داریم و فکر میکنیم آزادی و نیازهای خودمان را میشناسیم؛ اما آیا واقعاً همین طور است که گمان میکنیم؟
کتاب فراسوی زنجیرهای پندار به بررسی محدودیتها و زنجیرهایی میپردازد که جامعه و یا وضعیت روانیمان برای ما ایجاد میکنند. نویسندهی کتاب اریک فروم روانکاو و روانشناس اجتماعی آلمانی تبار است که در آثارش تلاش میکند ارتباط بین جامعه و سلامت روان را نشان دهد.
بخشهایی از کتاب فراسوی زنجیرهای پندار
از خود بیگانگی چیست؟ و چه مشکلی ایجاد میکند؟
از نظر مارکس حالت بیگانگی انسان با حیات نوعیاش(از خود بیگانگی) به معنای بیگانگی انسان با دیگران و با حیات انسانی است.
از دیدگاه مارکس از خود بیگانگی، همهی ارزشهای انسانی را به فساد و تباهی میکشاند. وقتی فعالیتهای اقتصادی و ارزشهای جداییناپذیر آن مانند سود، کار، عقل معاش، و قناعت، ارزشهای برتر حیات باشد، انسان از پرورش ارزشهای اخلاقی راستین چون وجدان پاک، شرافت و… باز میماند. چطور میتوان شریف ماند وقتی امکان زنده ماندن نیست و چگونه میتوان وجدانی پاک داشت وقتی زیستن سراسر غفلت است؟ در حالت از خود بیگانگی، عرصههای دوگانهی حیات، اقتصاد و اخلاق، مستقل از یکدیگرند، هر یک بر محور خاصی متمرکز شده و با عرصهی دیگر بیگانه است.
رواننژندی، در معنای گسترده، حاصل از خود بیگانگی است زیرا شاخص نژندی، جدا شدن یک اشتیاق(اشتیاق به پول، قدرت، زن و…) از کل شخصیت، و حاکمیت آن بر فرد است. این اشتیاق، بُت اوست و هر چند فرد ماهیت آن را عقلانی جلوه میدهد و اغلب نامهای متفاوت و موجّه به آن میدهد، تسلیم آن میشود. سیطره این اشتیاق باعث میشود، فرد همه وجودش را به دست آن بسپارد، و هر قدر این اشتیاق قدرت یابد، “نهاد” (غرایز) ضعیفتر میشود و با “خود” بیگانه میشود؛ زیرا بردهی پارهای از تمامیت خویش است. در واقع فروید، جوهر آسیبشناسی را، ناکامی در یافتن تعادل میان «نهاد» و «خود» میبیند، حال آنکه برای مارکس جوهر بیماری، آن چیزی است که در قرن نوزدهم بیماری قرن نامیده شد، یعنی بیگانه شدن انسان از حقیقت انسانی خود و هم نوعانش.
وقتی از ناهشیار اجتماعی حرف میزنیم دقیقاً از چه چیزی حرف میزنیم؟
منش اجتماعی مردم را وا میدارد از موضعی عمل کنند و بیندیشند که تایید کامل کارکرد جامعه باشد. این دیدگاه یک حلقهی ارتباط میان ساختار اجتماعی، و انگارهها و باورها را شکل میدهد، اما حلقهی ارتباط دیگری هم وجود دارد: این جامعه است که تصمیم میگرد کدام افکار و احساسات به سطح آگاهی اجتماعی برسند و کدامیک به صورت ناهشیار باقی بمانند.
در واقع چیزی به نام «ناهشیار» وجود ندارد، بلکه صرفاً میتوان از تجربیاتی نام برد که از آنها آگاه یا ناآگاه و یا به عبارتی «ناهشیار» هستیم. به عنوان مثال اگر به دلیل ترس از کسی از او بیزار باشیم و در عین حال به این بیزاری آگاه و از آن ترس ناآگاه باشیم، میتوانیم بگوییم که بیزاریمان «هشیار» و ترسمان «ناهشیار» است، اما چنین نیست که ترس در جای اسرارآمیزی بنام ناهشیاری قرار داشته باشد.
با این حال ما نه فقط تکانههای جنسی و یا عواطفی از قبیل بیزاری و ترس، بلکه آگاهیمان از حقایق را نیز سرکوب میکنیم. زیرا گاه این آگاهی رودرروی منافع و باورهایمان قرار میگیرد و نیازمند پرداخت هزینهای (حداقل در ظاهر) گزاف هستیم.
نوع دیگری از سرکوب آن است که واقعیت یک پدیده فراموش نمیشود، بلکه اعتبار عاطفی و اخلاقی آن پس رانده میشود. این طور بنظر میرسد، انسان که از آزادی اندیشیدن و حق انتخاب خود بسیار مغرور است، در حقیقت عروسکی است که رشتههایی او را به حرکت وا میدارد. در واقع انسان نوعی موجهنمایی را خلق میکند که آنچه را شایسته است انجام میده؛ چرا که مبنای آنها اخلاق و عقل است تا به خود بقبولاند که فعالیتهایش ارادی و آزادانه است. اما فروید باور داشت که آدمی امکان آگاه شدن از همهی نیروهای پنهان در وجودش را دارد، به گونهای که این آگاهی قلمرو آزادیاش را گسترش دهد و او را قادر سازد که عروسک بیپناه بازیچه نیروهای ناهشیار به انسان هشیار و رها بدل شود و سرنوشت خود را رقم زند.
در بخش معرفی کتاب سایت تسهیلگر میتوانید با سایر کتابها آشنا شوید.