021-55795002 info [att] tashilgar [dott] net
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
آموزشروزهای آموزشی بهشت

موسسه بهشت کودکان – روز آموزش بهشت ۱۶ آذر ۹۷

روز آموزش بهشت - عکس از آریا خاکساری
روز آموزش بهشت - عکس از آریا خاکساری
1.32Kبازدید

۴ دقیقه در رابطه با یکی از روزهای آموزشی بهشت ( روز آموزش ۱۶ آذر ۹۷ ) بخوانیم.

ساعت ۹:۴۰ رسیدم بهشت. رفتم زیر زمین وسایلم رو بذارم. دنبال وسایل بودم برای طرح درس و اون چیزایی که می‌خواستم برای ساخت لونه‌ی پرنده‌ ‌رو پیدا نکردم.

بالا رفتم، یکی از بچه‌های مهد منو دید، پرسید خواب موندی؟ گفتم نه پایین بودم.

پایین عمو امید داشت با بچه‌ها مچ می‌نداخت.

رفتم بالا یه بازی آوردم که روش نوشته بود بالای ۹.

پایین اومدنی، یکی از دخترای ۷ تا ۹ سالمون گفت بیا بازی کنیم. قوانین بازی رو تاجایی که بلد بودم، بهش توضیح دادم. فکر کنم یه جاهاییش رو اشتباه گفتم. (دوست دارم یکی باشه که توضیحی‌ درمورد قوانین بازی‌ها بده. یا یه جایی نوشته شده باشه.)

به نظرم قوانین رو متوجه نشد چون حدودا از ۱۰ بار ۸ بارش رو اشتباه می‌کرد.

سعی کردم با بچه‌های بالای ۱۲ که داشتن با عمو امید پانتومیم بازی می‌کردن ارتباط بگیرم که موفق نبودم خیلی.

موقع صبحونه خوردن، مثل سه هفته پیش درمورد یه سری کلمات افغان صحبت کردیم.

روز آموزش بهشت - عکس از آریا خاکساری
روز آموزش بهشت – عکس از آریا خاکساری

یکی از پسرای مهدمون بهم گفت اون زمان که افغانستان بودیم، به من خیلی خوش می‌گذشت. خانوادم اونجان و باهم می‌رفتیم بیرون. (تو طول روز خیلی جاها بخاطر لهجش متوجه نمی‌شدم چی می‌گه.)

بچه‌ها موقع جمع کردن سفره کمک نکردم. احساس ناامیدی داشتم چون نیاز داشتم بهم کمک شه و این انتظارو دارم شاید.

عمو محمدرضا ازم پرسید مشکلی ندارم که بره کلاس ۹-۷؟ گفتم فکر‌ کنم بتونم کلاس رو بگردونم تنهایی.

یکم طول کشید وسایل رو از پایین بیارم ( تا تایم صبحونه به ذهنم نرسیده بود که طرح درس چی باشه).

وسط کلاس بچه‌ها تو حیاط داشتن فوتبال بازی می‌کردن، یادمه دو ترم پیش می‌گفتیم زمان کلاس‌ها توپ بازی نداشته باشیم. دوست دارم درمورد این تو جلسه پایان روز حرف بزنیم.

بعد کلاس و جلسه، یکی از دخترای نه تا دوازده سالمون کلید رو بهم داد که نگه دارم براش.

با یکی از دخترای هفت تا نه سال توپ بازی کردیم. حرف نزدیم. بچه‌های دیگه تو حیاط مشغول بازی بودن و بعضی وقتا توپمون رو شوت می‌کردن. من اذیت می‌شدم چون نمی‌تونستم اینجوری از بازیم لذت ببرم.(صحبتی هم نکردم با کسی)

یکم نگران بودم چون بچه‌ها داشتن با توپ بسکتبال که خیلی سنگین بود بازی می‌کردن.

دیدم یکی از پسرای هفت تا نه سال افتاده وسط حیاط و صورتش رو گرفته بود و گریه می‌کرد. چشمشو نگاه کردم که ببینم چیزی شده یا نه؛ پا شد با سرعت که خواهر بزرگترش رو بزنه. اون رو نگه داشتم و گفتم، فکر می‌کنم از قصد نزد. خیلی با تکاپو می‌خواست بره اون یکی خواهرش رو بزنه. چند بار بهش گفتم که الان دردت گرفته و عصبانی‌ای ( نمی‌دونم چرا گفتم اینو، قبلا از یکی از مربی‌ها شنیده بودم.) خواهرش اومد و بغلش کرد و باهاش صحبت کرد.

گشنم بود و تا اخرین نفر سر سفره بودم. با بچه‌ها سر سفره نتونستم ارتباط برقرار کنم.

دو تا از بچه‌های مهدمون دیر اومدن و رفتم از آشپزخونه براشون غذا بیارم، خواهر یکیشون بهم بلند گفت “بروو برنج بیار براشون” احساس برافروختگی داشتم چون نیاز داشتم بهم احترام بزارن، بهش گفتم چی گفتی؟ دوباره آروم‌تر گفت که برنج ندارید؟ گفتم دارم میرم ببینم.

تو طول روز یاد دو تا از بچه‌ها افتادم و دوست داشتم که ببینمشون.

شب پیشش ۵ ساعت خوابیدم و خسته بودم، برای همین بعد غذا رفتم بالا که بخوابم. یکی از بچه‌های مهد اومد بالا ولی پا نشدم ببینم چی میخواد اونم از من چیزی نخواست.

امروز با بچه‌ها خیلی وارد صحبت نشدم و بیشتر منتظر بودم ببینم کی با من ارتباط برقرار می‌کنه، و تا جایی که می‌تونستم دخالت نکردم تو دعوا یا حرفاشون یا خراب کردن وسایل بهشت. وقتی بنظرم اون موقعیت به سلامتیشون آسیب میزد دخالت می‌کردم.

دو هفته بود بهشت نیومده بودم و دلتنگش شده بودم. و خوشحال بودم از بودن تو روز آموزش بهشت کنار بچه‌ها و مربی‌ها.

نظر دهید

آریا خاکساری
داوطلب موسسه بهشت اندیشه‌های کودکان، تسهیلگر کودک