مدت مطالعه: ۴ دقیقه
خیلی اتفاقی و از استوری یک دوست، متوجه شدم که امروز روز سمپاد است.
چهقدر خاطره در کنج دلم زنده شد.
تمام سالهای مدرسه به سمپادی بودنم افتخار کردم، با غرور خاصی خودم را تیزهوش دانستهام، فکر میکردم از پس هر کاری که بخواهم حداقل در حوزه علم برمیآیم، فقط من که نبودم، بیشتر همکلاسیهایم هم همچین فکری داشتند، آن روزها میخواستم مهندس هوا فضا شوم و روزی در ناسا کار کنم و … .
آن روزها، کتابها را نمیخواندم، آنها را میبلعیدم، کتابهای هزار صفحهای را حداکثر ظرف چهار روز میخواندم، زیاد فرقی هم نمیکرد چه کتابی باشد، هنوز کاغذ و کتاب گران نبود ولی پول توجیبی یک بچه مدرسهای هم بسیار ناچیز بود، پس هر کتابی که میفهمیدم یکی از دوستانم خریده یا هر کتابی که در کتابخانه مدرسه پیدا میکردم (و یکی از دلایل بالیدنم به اسم سمپاد، همین کتابخانه بزرگ مدرسه با سیستم کتابداری باز بود) را میبلعیدم، کتاب هم میخریدم و هدیه هم دریافت می کردم و در دنیای کتابهایم غرق شده بودم. یکی از آن چیزهایی که بسیار به خواندنش علاقه داشتم، فصلنامههای سمپاد بود، در یکی از شمارههای همین مجله، داستانی از پسری روستایی را روایت کرده بودند که در المپیادی جهانی مدال طلا کسب کرده بود، پسری که هر روز برای رسیدن به مدرسه، مسافتی طولانی را میپیمود تا بتواند یک سمپادی باشد، خوب یادم است که اولین بار در آن متن خواندم که مردم به ما میگویند: ” تافتههای جدا بافته “. مردم داشتند از ما بد میگفتند و متن مجله داشت میگفت پسری که هر روز این همه مسافت را برای رسیدن به مدرسه طی میکند و پدرش نانوا است و او هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشود تا درس بخواند، چون به اقتضای شغل پدرش شبها برق خانهشان باید زود خاموش شود، تافته جدا بافته نیست، من اما، راستش را بخواهید از این عبارت ” تافته جدا بافته ” اصلا هم بدم نیامد.
وقتی دانشجوی کارشناسی شدم، این تافته جدا بافته بودن را با پوست و گوشت و استخوانم حس کردم، رابطه خوب و صمیمی با دوستانم داشتم ولی ارتباطم قوی نبود، چیزی را میجستم که در آنها نمییافتم، آن روح مطالبهگری و جستجوگری و میل و اشتیاق به دانستن و یاد گرفتن و آزمایش کردن و سعی و خطا، انگار اینجا گم شده بود.
دختر شهرستانی سادهای که به او قبولانده بودند تافته جدا بافته است و باید تلاش کند تا دنیا را جای بهتری برای زندگی کند و تنها راهش هم این است که یا مهندس شود یا دکتر و بخواهد اختراع و اکتشاف داشته باشد و… حالا به خیال خودش افتاده بود بین یک سری آدم عادی که درک از این مسائل نداشتند. من هم درکی از دنیای شاد و رنگارنگ آنها نداشتم.
بعدها که دانشجوی ارشد شدم و به واسطه آشناییام با بهشت کودکان، آن غول بزرگ در ذهنم شکسته شد و فهمیدم من از اولش هم قرار نبوده دنیا را نجات بدهم و خیلی که همت کنم بتوانم خودم را نجات بدهم. آنجا بود که فهمیدم تافته جدا بافته بودن یک عده خوب نیست، فهمیدم انواع هوش داریم و اتفاقا که من در بعضی از انواعش ضعیفم، فهمیدم آنقدر در دنیای کتابهایم زندگی کردهام که در دنیای واقعی نمیتوانم رفیق و همراه خوبی باشم. فهمیدم راه نجات دنیا در پزشک شدن یا مهندس شدن نیست که دنیا پر است از پزشک و مهندس، تنها راه نجات دنیا، انسان بودن است، فهمیدم باید از اول کتاب بخوانم و در کنارش بین آدمها زندگی کنم تا یاد بگیرم، آنجا بود که فهمیدم سمپاد همچینم چیز خوبی نیست.
من هنوزم خوشحالم که در مدرسه سمپاد درس خواندهام، چون اگر سمپاد نبود و آقایان شاکری و خانوم چوبداری معلمم نبودند، من هیچوقت این همه کتابخوان نمیشدم و این همه کتابهای خوب نمیخواندم، چون اگر در سمپاد درس نخوانده بودم، هیچ مدیر مدرسهای به اندازه خانوم حیدری به رویاهایم بها نمیداد که برای مدرسه تلسکوپ بخرد یا به ما اجازه دهد گروه رباتیک داشته باشیم، چون اگر سمپاد نبود من هیچوقت نمیتوانستم دوره ارشدم را در تهران بگذرانم که بتوانم با موسسه بهشت کودکان آشنا شوم، بهشتی که تمام بنیانهای فکریم را فروریخت تا من با معنای واقعی آموزش آشنا شوم.
ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه تون.
یه جایی از قسمت “تیزهوشان” پادکست “رادیو مرز” هست، کسی که قبلا سمپاد درس خونده میگفت من رفتم دانشگاه انگار یه حالت تو ذوق خوردن یا افسردگی داشتم (نقل به مضمون )، چون تو دبیرستان ما خاص بودیم و انگار متعلق به دسته ای بودیم، اما تو دانشگاه اینجوری نبود. بعد ازش پرسید خب به نظرت چه طور میتونست اینجوری نشه؟ گفت نمیدونم، شاید بهتر بود دانشگاه هایی هم باشن که اینطوری خاص باشند!
یه اشکال بزرگ تو این سیستم میبینم، هر کدوم از ما خاص هستیم، ولی این به این معنی نیست که بقیه خاص نیستند، در واقع تو چنین سیستمی، خاص بودن اون فرد گره میخوره به برچسپی که بهش خورده.
این برچسپ، تافته ی جدا بافته ای رو سبب میشه که هم خودش در معرض زوال ه، و هم خود برتر بینی میتونه بیاره، و این یعنی سخت شدن راه برای پی بردن به هستی نابی که هر انسانی داره.
در مورد قسمت آخر نوشته هم دوباره از منظر کسی که نقد سیستمی داره، میخواستم بگم اینکه احترام و امکانات تو مدارس سمپاد بیشتره، اتفاقی نیست که یک سری معلم بهتر تو اون مدارس باشند، این سیاست حکومتی هست که برای حفظ اقتدارش میخواد مهندس هایی رو آموزش بده که اون مهندس موشک بسازه، که اون موشک به کوری چشم دشمنان، عزت حکومت رو به رخ جهانیان بکشه.